رودخانه ای که می دانست

رودخانه ای که می دانست
به دریا نمی ریزد
خودش را از دره پرت کرد
باید جایی از زندگی باشد
که با مرگ زیباتر شد
دور چشم هایم را خط کشیده ام
و با زیبایی بیشتری
به تو فکر میکنم
ترسیدم
گریه های بی موقع
تصویر تو را واضح تر کند
ترسیدم
از اینکه دلتنگی
دستانش را در دهانم فرو کند
و ادامه ی این شعر فرو بریزد
جایی که ایستاده ام
زیبایی روبه رویم است
و دوست داشتن پشت سرم
کار از گریه گذشته
باید جایی از زندگی باشد
که با مرگ زیباتر شد...
دیدگاه ها (۱)

باید چه می گفتمبه مترسکیکه عاشق پرنده ای شد ومزرعه را ترساند...

خودم را در آغوش گرفته ام؛نه چندان با لطافتنه چندان با محبتام...

نمی خواهم فیلم بازی کنمهنوز زندگی را دوست دارمکه قرص هایم را...

در جاده هابه مسافرانی فکر میکنمکه هرگز برنگشته اندو در کنارت...

چند پارتی عضو هشتم * قسمت چهارم : سکوتی تلخ تر از حقیقت

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط