دوراهی پارت۶
#دوراهی #پارت۶
-ن شام امشب ب دو دلیله اولیش اینکه بستن پرونده عشقی ک داشتیه فکر نکردن بهش دوم اینک تشکر از تو واسه اینک منو اوردی پیش خودت و باز شدن پرونده زندگی با من
و بعد خندید
گفتم
+هیچی دیگ خدا بخیر کنه معلومه قراره دهنم سرویس شه
خندید و گفت
-شاید
+اون مرغو بده بهم
-بفرما
ناهارو خوردیم ظرفارو رضا جمع کرد و شست منم چایی ریختم و دراز کشیدم چایی رو ک خوردیم نشستیم ی خورده در مورد ماموریت فردا صحبت کردیم و بعد تا ساعت۴خوابیدیم
ساعت ۴زدیم بیرون اول رفتیم پل طبیعت و چندتا عکس گرفتیم و ی خورده پیاده روی کردیم حس میکردم ک حالم عوض میشه انگار تنهایی بود ک منو گرفته کرده بود تنهایی بود ک منو پیر کرده بود و سنمو بیشتر نشون میداد...
بعد از چرخ زدن و گفت و خندیدن ساعت ٧بود ک رفتیم نزدیک ترین رستوران تاتر شهر
ی پرس کوبیده خوردیم و کلی گفتیم و خندیدیم شب خیلی خوبی بود رضا بعد از شام گفت
-ساعت ٨/٣٠ب نظرم ی دسته گل بگیریم درست نیست دعوتمون کرده دست خالی بریم
+اره خوب شد یادم انداختی
تا رضا میزو حساب کنه من ب سمت گل فروشی رفتم و دو تا دست گل رز سفارش دادم این اولین بار بود ک بعد از سارا داشتم گل میخریدم اونم چی رز گل مورد علاقه سارا انگار دستم عادت کرده بود ب رز گرفتن اونم رز صورتی
از گل فروشی ک اومدم بیرون اونور خیابون رضا وایستاده بود دستی تکون دادم ک بیاد اینور و بریم تو
ساعت ی ربع ب نه بود رفتیم توسالن کارت دعوتو نشون دادم پرسید مهمون کی هستید
مونده بودم چی بگم ن اسمی میدونستم ن فامیلی نگاهی ب کارت کرد و گفت امضارو شناختم ولی لازمه بگین مهمون کی هستین دیگ داشتم ب این فکر میکردم ک نمیتونیم بریم تو گل رو دستمون باد کرده ک همون موقع خودش اومد با همون لبخند اشنا
×این اقایون مهمون منن
مرد گفت
^بله متوجه شدم ببخشید بفرمایید تو
گلو منو رضا دادیم بهش تشکر کردو گفت
×دیگ داشتم نا امید میشدم گفتم ک حتما نمیاین اسمم سایه است اینجا منو ب اسم سایه میشناسن گفتم بگم ک اگ ازتون پرسیدن مهمون کی هستین نمونین چی بگین
و بعد خندیدیم رفتیم رو صندلی جلو نشستیم فضا شدیدا شلوغ بود #کافه_رمان
-ن شام امشب ب دو دلیله اولیش اینکه بستن پرونده عشقی ک داشتیه فکر نکردن بهش دوم اینک تشکر از تو واسه اینک منو اوردی پیش خودت و باز شدن پرونده زندگی با من
و بعد خندید
گفتم
+هیچی دیگ خدا بخیر کنه معلومه قراره دهنم سرویس شه
خندید و گفت
-شاید
+اون مرغو بده بهم
-بفرما
ناهارو خوردیم ظرفارو رضا جمع کرد و شست منم چایی ریختم و دراز کشیدم چایی رو ک خوردیم نشستیم ی خورده در مورد ماموریت فردا صحبت کردیم و بعد تا ساعت۴خوابیدیم
ساعت ۴زدیم بیرون اول رفتیم پل طبیعت و چندتا عکس گرفتیم و ی خورده پیاده روی کردیم حس میکردم ک حالم عوض میشه انگار تنهایی بود ک منو گرفته کرده بود تنهایی بود ک منو پیر کرده بود و سنمو بیشتر نشون میداد...
بعد از چرخ زدن و گفت و خندیدن ساعت ٧بود ک رفتیم نزدیک ترین رستوران تاتر شهر
ی پرس کوبیده خوردیم و کلی گفتیم و خندیدیم شب خیلی خوبی بود رضا بعد از شام گفت
-ساعت ٨/٣٠ب نظرم ی دسته گل بگیریم درست نیست دعوتمون کرده دست خالی بریم
+اره خوب شد یادم انداختی
تا رضا میزو حساب کنه من ب سمت گل فروشی رفتم و دو تا دست گل رز سفارش دادم این اولین بار بود ک بعد از سارا داشتم گل میخریدم اونم چی رز گل مورد علاقه سارا انگار دستم عادت کرده بود ب رز گرفتن اونم رز صورتی
از گل فروشی ک اومدم بیرون اونور خیابون رضا وایستاده بود دستی تکون دادم ک بیاد اینور و بریم تو
ساعت ی ربع ب نه بود رفتیم توسالن کارت دعوتو نشون دادم پرسید مهمون کی هستید
مونده بودم چی بگم ن اسمی میدونستم ن فامیلی نگاهی ب کارت کرد و گفت امضارو شناختم ولی لازمه بگین مهمون کی هستین دیگ داشتم ب این فکر میکردم ک نمیتونیم بریم تو گل رو دستمون باد کرده ک همون موقع خودش اومد با همون لبخند اشنا
×این اقایون مهمون منن
مرد گفت
^بله متوجه شدم ببخشید بفرمایید تو
گلو منو رضا دادیم بهش تشکر کردو گفت
×دیگ داشتم نا امید میشدم گفتم ک حتما نمیاین اسمم سایه است اینجا منو ب اسم سایه میشناسن گفتم بگم ک اگ ازتون پرسیدن مهمون کی هستین نمونین چی بگین
و بعد خندیدیم رفتیم رو صندلی جلو نشستیم فضا شدیدا شلوغ بود #کافه_رمان
۲۵.۵k
۰۷ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.