دوراهی پارت۵
#دوراهی #پارت۵
برگشتم خونه و کاغذو گزاشتم رو اپن و ب سمت بالکن رفتم و درو باز کردم رفتم تو بالکن و دستمو گزاشتم رو نرده با اینک هوا خنک بود باد میزد ن اکسیژنی بود ن هوای خنکی خاطرات باز هجوم اورده بودن منم تو دریاچه خاطرات دست و پا میزدم وخاطرات منو میکشید زیر اب از روزایی ک کافه میرفتیم روز اولی ک کیفشو زدن روزایی ک ساختگی بود منه احمق نفهمیدم حتی شک نکردم ک چرا باید جلو در خونه زمانی ک من میام بیرون کیفشو بزنن و بعدا گندش در بیاد ک فقط واسه نزدیک شدن ب من بود
دیگ داشتم خفه میشدم ی چیزی گلومو گرفته بود دستمو جلوی صورتم گرفتم و اروم گریه کردم پر از حرفای ناگفته بودم حرفایی ک اگ بود بهش میزدم
اولین عشق واقعی کاری کرد ک برام عشق بشه سه حرف پوچ
رضا اومد تو بالکن و دستشو گزاشت رو شونم و گفت
-نمیگم مرد گریه نمیکنه ....گاهی نیازه ...غم ک زن و مرد نمیشناسه
حرفی نمیتونستم بزنم
رو صندلی نشستم و ب رو بروم و چراغای خونه ها نگاه میکردم ب رضا گفتم ک فرداشب تاتر دعوتیم و بعد ادامه گفتم ک
+کم خونش یاد اوره خاطراتمه الان خودش هم خاطراتمو یاداوری میکنه چشماش خیلی شبیه ساراست
-شاید بخاطر اینه ک تو میبینیش تو اون خونه یاد سارا میوفتی ک فکر میکنی شبیه
+نمیدونم
-پاشو بریم بخوابیم خسته ام شدی
رفتیم تو وسایل رو جمع کردیم
و رفتیم خوابیدیم هر چند ک اونقدر فکرم درگیر بود ک دیر خوابم برد
صبح بیدار شدم و صبحونه رو چیدم رضا هم بیدار شد
باهم صبحونه خوردیم و تو سکوت
زنگ در ب صدا در اومد از چشمی نگاه کردم همون دختر بود ب رضا اشاره کردم ک بره جلوی و خودم اومدم نشستم صداش اومد ک میخواست واسه امشب یاداوری کنه ک فراموشمون نشه
چطور میخواستم برم تاتر کسی ک چشماش و لبخنداش شبیه سارا بود
سارایی ک زندگیمو تغییر داد از ی مرد شاد و بیخیال ی مجسمه بی حس ساخت
رضا هم توضیحی نداد ک جلو در چیگفت
ناهار زرشک پلو با مرغ درست کردم و بعد خونه رو جارو برقی کشیدم
رضا هم ی خورده تمیز کاری کرد
بعد ک کارمون تموم شد رضا نشست پای تلویزیون من هم ی کتاب برداشتم و رفتم تو بالکن
کتاب ملت عشق از الیف شافاک
زمانی ک وقتم ازاد بود میخوندم
اصلا نفهمیدم ک کی زمان گذشت ک رضا صدام کرد ک بریم ناهار بخوریم
میزو چیده بود وسط ناهار نزاشتم ک رضا سکوت کنه و باهاش گفتمو خندیدم اون بیچاره چ گناهی کرده ک باید ریخت غمگین منو ببینه
رضا گفت
-علیرضا امشب قبل تاتر با هم میریم بیرون دور دور ...حداقل فردا میخوایم بریم اداره ی خستگی در کرده باشیم شام هم مهمون من
+اقا رضا ....تو اومدی اینجا با من زندگی کنی میخوای هرشب همدیگرو مهمون کنیم
و بعد خندیدیم
#کافه_رمان
برگشتم خونه و کاغذو گزاشتم رو اپن و ب سمت بالکن رفتم و درو باز کردم رفتم تو بالکن و دستمو گزاشتم رو نرده با اینک هوا خنک بود باد میزد ن اکسیژنی بود ن هوای خنکی خاطرات باز هجوم اورده بودن منم تو دریاچه خاطرات دست و پا میزدم وخاطرات منو میکشید زیر اب از روزایی ک کافه میرفتیم روز اولی ک کیفشو زدن روزایی ک ساختگی بود منه احمق نفهمیدم حتی شک نکردم ک چرا باید جلو در خونه زمانی ک من میام بیرون کیفشو بزنن و بعدا گندش در بیاد ک فقط واسه نزدیک شدن ب من بود
دیگ داشتم خفه میشدم ی چیزی گلومو گرفته بود دستمو جلوی صورتم گرفتم و اروم گریه کردم پر از حرفای ناگفته بودم حرفایی ک اگ بود بهش میزدم
اولین عشق واقعی کاری کرد ک برام عشق بشه سه حرف پوچ
رضا اومد تو بالکن و دستشو گزاشت رو شونم و گفت
-نمیگم مرد گریه نمیکنه ....گاهی نیازه ...غم ک زن و مرد نمیشناسه
حرفی نمیتونستم بزنم
رو صندلی نشستم و ب رو بروم و چراغای خونه ها نگاه میکردم ب رضا گفتم ک فرداشب تاتر دعوتیم و بعد ادامه گفتم ک
+کم خونش یاد اوره خاطراتمه الان خودش هم خاطراتمو یاداوری میکنه چشماش خیلی شبیه ساراست
-شاید بخاطر اینه ک تو میبینیش تو اون خونه یاد سارا میوفتی ک فکر میکنی شبیه
+نمیدونم
-پاشو بریم بخوابیم خسته ام شدی
رفتیم تو وسایل رو جمع کردیم
و رفتیم خوابیدیم هر چند ک اونقدر فکرم درگیر بود ک دیر خوابم برد
صبح بیدار شدم و صبحونه رو چیدم رضا هم بیدار شد
باهم صبحونه خوردیم و تو سکوت
زنگ در ب صدا در اومد از چشمی نگاه کردم همون دختر بود ب رضا اشاره کردم ک بره جلوی و خودم اومدم نشستم صداش اومد ک میخواست واسه امشب یاداوری کنه ک فراموشمون نشه
چطور میخواستم برم تاتر کسی ک چشماش و لبخنداش شبیه سارا بود
سارایی ک زندگیمو تغییر داد از ی مرد شاد و بیخیال ی مجسمه بی حس ساخت
رضا هم توضیحی نداد ک جلو در چیگفت
ناهار زرشک پلو با مرغ درست کردم و بعد خونه رو جارو برقی کشیدم
رضا هم ی خورده تمیز کاری کرد
بعد ک کارمون تموم شد رضا نشست پای تلویزیون من هم ی کتاب برداشتم و رفتم تو بالکن
کتاب ملت عشق از الیف شافاک
زمانی ک وقتم ازاد بود میخوندم
اصلا نفهمیدم ک کی زمان گذشت ک رضا صدام کرد ک بریم ناهار بخوریم
میزو چیده بود وسط ناهار نزاشتم ک رضا سکوت کنه و باهاش گفتمو خندیدم اون بیچاره چ گناهی کرده ک باید ریخت غمگین منو ببینه
رضا گفت
-علیرضا امشب قبل تاتر با هم میریم بیرون دور دور ...حداقل فردا میخوایم بریم اداره ی خستگی در کرده باشیم شام هم مهمون من
+اقا رضا ....تو اومدی اینجا با من زندگی کنی میخوای هرشب همدیگرو مهمون کنیم
و بعد خندیدیم
#کافه_رمان
۳۲.۹k
۰۷ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.