دوراهی پارت۴
#دوراهی #پارت۴
از در ک رفت بیرون بلند شدم وسایلی ک باعث بهم ریخته شدن خونهوشده بود رو مرتب کردم و بعد رفتم تو تختم خوابیدم
انقدر خسته شده بودم ک خواب مجال نداد ک ی خورده تو فکر برم
بعد ۶ساعت خواب با صدای زنگ در بیدار شدم ساعت ۴/٣٠بود درو باز کردم رضا وسایلشو اورده بود سلام کرد و وسایلو تو اتاقی ک حالا واسه اون شده بود ریخت کارگر گرفته بود و تمام وسایل تو ی ربع تو اتاق ریخته شده بود کارگرا ک رفتن از تو جیبش ی دسته پول در اورد و گفت
-این همون اندازه ایه ک برای پیش ب اون یارو دادم حالا باید ب تو بدم اگ باید بیشتر بشه بگو ک کارت ب کارت
+اصلااااا ادامه نده اگ میخوای پول بدی برو بیرون از خونم والا
پول برق گاز اب باهم میدیم خورد و خوراکو با هم میدیم دیگ چرا باید پول بدی بهم؟!
-اخه نمیشه ک
+میشه خوبم میشه
ب سمت تلفن رفتم شماره فست فودی سر کوچه رو گرفتم و کد اشتراک رو دادم و چند جور غذا سفارش دادم ک دورهمی بخوریم
دیگ از ساعت ناهار چون گذشته بود شام نخوردیم من وسایلی ک تو اتاق رضا بود و حالا لازم نداشت رو جمع و جور کردم و و ب رضا کمک کردم ک وسایلشو مرتب کنه خیلی خسته شدیم و ساعت ١١شب بود ک کلا تموم شد
خوب بود ک فردا اداره نمیرفتیم و میتونستیم استراحت کنیم
همه چی ک ردیف شد دوباره احساس گرسنگی کردیم و پیتزاهای باقی مونده رو میخوردیم ک زنگ خونه ب صدا در اومد نگاه منو رضا ی معنی میداد ک ساعت ١١شب کیه ک زنگ زده
درو باز کردم همون خانم همسایه رو ب رویی بود
×سلام ...شبتون بخیر دیدم برقتون روشنه گفتم بیدارین میشه زنگ زد
+سلام...بله بیدار بودیم
دوتا کاغذ از تو کیفش با ی خودکار در اورد
و پرسید ببخشید اسمتون؟!
با تعجب نگاش کردم نگاهمو خوند و گفت
×ما فردا شب تاتر داریم بخاطر زحمت امروزتون ک البته اصلا جبران نمیشه شما و اون اقایی ک فکر کنم برادرتونه رو میخوام دعوت کنم مهمون vipما بشین اگ افتخار بدین برا همین اسمتونو بنویسم تو کارت
+سلامت باشین ممنون کاری نکردیم والا ایشون دوستمه برادرم نیس من علیرضا محمدی هستم
نوشت و بعد رو کاغذ بعدی ک رسید اسم و فامیل رضا هم پرسید و داد دستم
×خوشحال میشم فرداشب ببینمتون ساعت ٩شب هس
+حتما
خداحافظی کرد و رفت تو
چند دقیقه ای ب خونه ای ک باهاش خاطره داشتم خیره شدم خونه ای ک حالم رو دگرگون میکنه #کافه_رمان
از در ک رفت بیرون بلند شدم وسایلی ک باعث بهم ریخته شدن خونهوشده بود رو مرتب کردم و بعد رفتم تو تختم خوابیدم
انقدر خسته شده بودم ک خواب مجال نداد ک ی خورده تو فکر برم
بعد ۶ساعت خواب با صدای زنگ در بیدار شدم ساعت ۴/٣٠بود درو باز کردم رضا وسایلشو اورده بود سلام کرد و وسایلو تو اتاقی ک حالا واسه اون شده بود ریخت کارگر گرفته بود و تمام وسایل تو ی ربع تو اتاق ریخته شده بود کارگرا ک رفتن از تو جیبش ی دسته پول در اورد و گفت
-این همون اندازه ایه ک برای پیش ب اون یارو دادم حالا باید ب تو بدم اگ باید بیشتر بشه بگو ک کارت ب کارت
+اصلااااا ادامه نده اگ میخوای پول بدی برو بیرون از خونم والا
پول برق گاز اب باهم میدیم خورد و خوراکو با هم میدیم دیگ چرا باید پول بدی بهم؟!
-اخه نمیشه ک
+میشه خوبم میشه
ب سمت تلفن رفتم شماره فست فودی سر کوچه رو گرفتم و کد اشتراک رو دادم و چند جور غذا سفارش دادم ک دورهمی بخوریم
دیگ از ساعت ناهار چون گذشته بود شام نخوردیم من وسایلی ک تو اتاق رضا بود و حالا لازم نداشت رو جمع و جور کردم و و ب رضا کمک کردم ک وسایلشو مرتب کنه خیلی خسته شدیم و ساعت ١١شب بود ک کلا تموم شد
خوب بود ک فردا اداره نمیرفتیم و میتونستیم استراحت کنیم
همه چی ک ردیف شد دوباره احساس گرسنگی کردیم و پیتزاهای باقی مونده رو میخوردیم ک زنگ خونه ب صدا در اومد نگاه منو رضا ی معنی میداد ک ساعت ١١شب کیه ک زنگ زده
درو باز کردم همون خانم همسایه رو ب رویی بود
×سلام ...شبتون بخیر دیدم برقتون روشنه گفتم بیدارین میشه زنگ زد
+سلام...بله بیدار بودیم
دوتا کاغذ از تو کیفش با ی خودکار در اورد
و پرسید ببخشید اسمتون؟!
با تعجب نگاش کردم نگاهمو خوند و گفت
×ما فردا شب تاتر داریم بخاطر زحمت امروزتون ک البته اصلا جبران نمیشه شما و اون اقایی ک فکر کنم برادرتونه رو میخوام دعوت کنم مهمون vipما بشین اگ افتخار بدین برا همین اسمتونو بنویسم تو کارت
+سلامت باشین ممنون کاری نکردیم والا ایشون دوستمه برادرم نیس من علیرضا محمدی هستم
نوشت و بعد رو کاغذ بعدی ک رسید اسم و فامیل رضا هم پرسید و داد دستم
×خوشحال میشم فرداشب ببینمتون ساعت ٩شب هس
+حتما
خداحافظی کرد و رفت تو
چند دقیقه ای ب خونه ای ک باهاش خاطره داشتم خیره شدم خونه ای ک حالم رو دگرگون میکنه #کافه_رمان
۳۶.۶k
۰۶ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.