پارت 25 رمان عشق ابدی .(این قسمت از زبون سعید هست)****صبح
پارت 25 رمان عشق ابدی .(این قسمت از زبون سعید هست)****صبح با صدای آلارم گوشی بیدار شدم.دست و صورتم رو شستم و صبحانه خوردم.یه نگاهی به ساعت انداختم.ساعت 9 بود.حساب کردم ببینم الان ایران ساعت چنده خب الان اونجا میشه ساعت 10 و نیم.زنگ زدم به لیلی و بعد از چند تا بوق گوشی رو برداشت _سلام کاپیتان جونم .خندیدم و گفتم _سلام خانوم آنالیزور من .چطوری؟_خوبم عزیزم تو چطوری؟چه خبرا؟_منم خوبم . هییچی سلامتی از امروز کلاس شروع میشه ._اها .چند روز در هفته کلاس دارین؟_نمیدونم هنوز نگفتن بهمون ولی هر چی باشه مجبوریم بریم ._به سلامتی الهی همه چیز عالی باشه واست عزیزم._مرسی خانوووم .ببین من برم که مربی داره صدا میزنه فعلا کاری نداری؟چیزی نمیخوای؟_نه فقط سلامتیت و موفقیتت رو میخوام .مواظب خودت باش سعید ._قربونت چشم مواظبم .فعلا خداحافظ ._خدا نگهدارت .گوشی رو قطع کردم.چقدر صداش بهم انرژی و آرامش داد.گوشیم رو گذاشتم توی جیبم و با مربی رفتیم پایین تا در اولین جلسه ی کلاس شرکت کنیم.1 ساعت و نیم طول کشید.بعد از کلاس رفتم توی اتاقم.روی تخت دراز کشیدم و با گوشی سرگرم شدم.دیدم لیلی توی اینستا یه عکس از صفحه ی گوشیش وقتی که من زنگ زده بودم گذاشته و توی کپشن نوشته _وقتی صبح از خواب بیدار میشی و با دیدن اسمش رو صفحه ی گوشی کلی انرژی میگیری.لبخند زدم و لایک کرد.چقدر حس مون شبیه هم بود.همونطوری که من با شنیدن صداش انرژی میگرفتم اونم همینجوری بود.داشتم توی اینستا می چرخیدم که گوشیم زنگ خورد .جواب دادم که تصویر محمد اومد روی صفحه._سلام بر داداش خودم.چطوری کاپیتان؟_سلام بر سید .خوبم تو خوبی>شیطون شدی ها تماس تصویری میگیری ._بعله ما اینیم دیگه .چه خبر؟همه چی خوبه؟ آه کشیدم و گفتم _ اره خوبه._ببین سعید میدونم که از دوری من داری روانی میشی و قلبت برام می تپه ولی خب باید تحمل کنی دیگه عزیزم. با خنده گفتم _برو گمشو خودشو لوس میکنه واسه من ._خخ ولی جدی دلم برات تنگ شده سعید ._منم دلم تنگ شده .هم برای تو و هم برای لیلی ._ ای قربون اون دلت داداش .یه دفعه تصویر امیر اومد روی صفحه ._کاپیتان پس ما چی؟دلت برای ما تنگ نشده ؟ما اینجا هویج هستیم دیگه آره؟_خخ علیک سلام .اصن من دلم برای همه تنگ شده .محمد روش برگردوند سمت امیر و گفت _من دارم با سعید حرف میزنم تو چرا خودتو مثل غاز میندازی وسط؟ امیر یه اخم الکی کرد و گفت_وایستا ببینم تو چرا تازگیا اینقدر بی ادب شدی؟این چه طرز حرف زدنه ؟وااای استغفرالله سید ناسلامتی من اسپکر تیم هستم ها این طرز برخورد با من درست نیست واقعا .خدایا این سید رو خودت به راه راست هدایت بفرما .سه تایی زدیم زیر خنده.یه دفعه امیر گفت _اها راستی سعید یه سوال میپرسم راستشو بگو.من خوشگلم یا محمد؟.با خنده گفتم _هردوتاتون خوشگلین .امیر سرشو انداخت پایین و به یه خجالت الکی گفت _ای واای خاک بر سرم کاپیتان شما چقدر حرفتون رو بی مقدمه میگین .من آب شدم والا.حالا اجازه بدین با پدرو مادرم صحبت کنم بعدش بهتون میگم با خانواده تشریف بیارین یا نه . _اووووو امیر از این خبرا نیست هاسعید فقط مال خودمه .یه نگاهی بهشون کردم و گفتم _بی جنبه ها .خدا جفتتون رو شفا بده.دوتایی با هم گفتن _الهی آمین .و سه تایی خندیدم که محمد گفت _خب سعید مراقب خودت باش کاری داشتی حتما بهم زنگ بزن داداش .فعلا کاری نداری؟_نه قربونت خدافظ .با امیر هم خداحافظی کردم و گوشی رو قطع کردم.خداروشکر که با وجود آدمای زندگیم اینجا خیلی احساس غریبی و تنهایی نمیکردم.مشغول تماشای فیلم شدم که در اتاق رو زدن.پیشخدمت برام ناهار اورده بود.غذارو گرفتم و تشکرکردم و دوباره نشستم جلوی تلوزیون و مشغول خوردن و فیلم دیدن شدم.&&&خب عشقا اینم از پارت 25 .کامنت فراموش نشه.مرسیییی
۱۱.۲k
۱۸ شهریور ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.