رمان عشق جاودان
رمان: عشق جاودان
پارت: پنج
ویو دازای
ماشه رو کشیدم ولی نتونستم چویا رو بزنم لعنتیی آخه این پسر چی داره که نمیتونم بزنمش چشماش رو بسته بود ، ولی وقتی دید هیچ اتفاقی براش نیافتاده چشماش رو باز کرد و من رو ترسیده نگاه کرد . داشت از ترس میلرزید
چویا: چرا من رو نکشتی ؟
دازای: نمیتونم بکشمت ، یه احساس مانع کشنت میشه انگار که اگه بکشمت بعدا پشیمون میشم.
چویا: اما چرا من اطلاعات اون اسناد رو میدونم و ممکنه اون اسناد رو به پلیس تحویل بدم
دازای: تو اینکار رو نمیکنی
چویا : از کجا مطمئنی شاید اون اسناد رو دادم به پلیس
دازای: مطمئنم اینکارو نمیکنی چون اون چشمای پر از ترسی که من دیدم جوری بودن که انگار نمیخواستی بمیری ، پس اونقدر هم احمق نیستی که بخوای اون اسناد رو به پلیس بدی
ویو چویا
با این حرفش دیگه نتونستم چیزی بگم. از ترس دیگه جونی برام نمونده بود و افتادم زمین . یهو دیدم اون فرد ناشناس با نگرانی اومد سمتم
دازای: هی خوبی ؟
چویا : آره خوبم
دازای : خوبه
بعد دستش رو به سمتم دراز کرد که بلند بشم .
دستش رو گرفتم و بلند شدم اما چون هنوز پاهام میلرزیدن تعادلم رو از دست دادم و نزدیک بود بخورم زمین که جاش توی آغوش گرمی افتادم . اون مرد از افتادنم جلوگیری کرد. یهو دیدم که بلندم کرد و برای اینکه نیوفتم دستم رو دور گردنش پیچوندم . از این کارش عصبانی شدم
پارت: پنج
ویو دازای
ماشه رو کشیدم ولی نتونستم چویا رو بزنم لعنتیی آخه این پسر چی داره که نمیتونم بزنمش چشماش رو بسته بود ، ولی وقتی دید هیچ اتفاقی براش نیافتاده چشماش رو باز کرد و من رو ترسیده نگاه کرد . داشت از ترس میلرزید
چویا: چرا من رو نکشتی ؟
دازای: نمیتونم بکشمت ، یه احساس مانع کشنت میشه انگار که اگه بکشمت بعدا پشیمون میشم.
چویا: اما چرا من اطلاعات اون اسناد رو میدونم و ممکنه اون اسناد رو به پلیس تحویل بدم
دازای: تو اینکار رو نمیکنی
چویا : از کجا مطمئنی شاید اون اسناد رو دادم به پلیس
دازای: مطمئنم اینکارو نمیکنی چون اون چشمای پر از ترسی که من دیدم جوری بودن که انگار نمیخواستی بمیری ، پس اونقدر هم احمق نیستی که بخوای اون اسناد رو به پلیس بدی
ویو چویا
با این حرفش دیگه نتونستم چیزی بگم. از ترس دیگه جونی برام نمونده بود و افتادم زمین . یهو دیدم اون فرد ناشناس با نگرانی اومد سمتم
دازای: هی خوبی ؟
چویا : آره خوبم
دازای : خوبه
بعد دستش رو به سمتم دراز کرد که بلند بشم .
دستش رو گرفتم و بلند شدم اما چون هنوز پاهام میلرزیدن تعادلم رو از دست دادم و نزدیک بود بخورم زمین که جاش توی آغوش گرمی افتادم . اون مرد از افتادنم جلوگیری کرد. یهو دیدم که بلندم کرد و برای اینکه نیوفتم دستم رو دور گردنش پیچوندم . از این کارش عصبانی شدم
- ۳.۰k
- ۰۱ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط