پارت هفتاد
#پارت_هفتاد
_شاید دیر شده باشه ولی بچهها خاطر همو میخوان
تا کی باید بخاطر خواستههای ما کوتاه بیان؟
اگه یه زمان خاصی داره و بعدش همه چیز تموم میشه باشه،بگید من به دیده منت قبول میکنم حرفتونو
میریم همون موقع میایم
ولی کینه رو هرچقدر باهاش راه بیای کل زندگیتو میگیره
_آقا رسول،حرف پناه خواسته و حرف منه
پناه اونروزایی که پدرش نبودو خوب یادش مونده
هردفعه هم که بحث گذشته شده به من به عنوان مادرش و کسی که تمام سعیشو کرده تا آرامش دخترش بهم نخوره حق میده...
بابا میگفت و خاله جواب میداد
هرچقدر بابا دوستانه صحبت میکرد و سعی داشت همه چیز رو به فراموشی بسپاره خاله خاکستر آتیش قدیمی رو زیرورو میکرد و اجازه نمیداد چیزی پیش بره
لحظهها به همین منوال میگذشت که رها با صدای آروم خطاب به خاله گفت
_اصلا شما فکر کنید ما یه مهمون سادهایم
یعنی نمیخواید اجازه بدید من که انقدر دلم واسه پناه تنگ شده چند دیقه ببینمش بعد بریم؟...
همین جملهی صادقانه و پر از احساس رها کافی بود تا عموابراهیم به خودش بیاد و بدون توجه به خاله گفت
_پناه جان،بیا بابا...
چند لحظه بعد از حرف عمو،درب اتاق باز شد و حالا پناه توی چهارچوب ایستاده بود
با همون چهرهی معصومِ بچگی اما پر از ترس
با لباسهای زیبا و آرایش ملیحی که زیباییش رو بیشتر کرده بود سعی کرد خودش رو نبازه و بلند گفت
_سلام...
رها به محض دیدنش بدون توجه به موقعیت با صدایی پر از بغض گفت
_سلام پناه...
و بلند شد و بعد از رسیدن بهش هردو محکم همدیگرو بغل کردن
پناه که صورتش سمت من بود چشمهاش رو بسته بود و آروم اشک میریخت
و رها توی گوشش آروم صحبت میکرد
و بعد سریع پناه بعد از سلام دادن به من و بابا رفت سمت مادرم و مامان که مشخص بود هنوز هم چقدر دوسش داره با نهایت محبت بغلش کرد و پناه نشست کنار رها
اینبار بابا خطاب به پناه گفت
_ماشالا به سلیقهی رهام
دخترم شما هنوزم که همونقدر تو دل برویی
درسته دیگه نمیتونم پیشونیتو ببوسم ولی قول میدم هنوزم اگر بخوای برات خوراکی بخرم...
با حرف بابا همه خندیدیم و عمو ابراهیم که خوشحال بود گفت
_عمرمون انقدر زود گذشت که نفهمیدیم کی بچهها انقدر بزرگ شدن...
و بابا که موقعیت رو مناسب میدید برای صمیمیت بیشتر شروع کرد به صحبت با عمو
انگار هرچقدر بیشتر میگذشت جو داشت آروموآرومتر میشد و خاله دیگه قدرتی برای مدیریت دلخواه شرایط رو نداشت
ده دقیقهای گذشت که بابا گفت
_ابراهیم جان بیا و آقایی کن اجازه بده به این وصلتِ پربرکت کمک کنیم
_من همیشه مبنای همهچیزو علاقه و عقلِ دخترم گذاشتم...
_شاید دیر شده باشه ولی بچهها خاطر همو میخوان
تا کی باید بخاطر خواستههای ما کوتاه بیان؟
اگه یه زمان خاصی داره و بعدش همه چیز تموم میشه باشه،بگید من به دیده منت قبول میکنم حرفتونو
میریم همون موقع میایم
ولی کینه رو هرچقدر باهاش راه بیای کل زندگیتو میگیره
_آقا رسول،حرف پناه خواسته و حرف منه
پناه اونروزایی که پدرش نبودو خوب یادش مونده
هردفعه هم که بحث گذشته شده به من به عنوان مادرش و کسی که تمام سعیشو کرده تا آرامش دخترش بهم نخوره حق میده...
بابا میگفت و خاله جواب میداد
هرچقدر بابا دوستانه صحبت میکرد و سعی داشت همه چیز رو به فراموشی بسپاره خاله خاکستر آتیش قدیمی رو زیرورو میکرد و اجازه نمیداد چیزی پیش بره
لحظهها به همین منوال میگذشت که رها با صدای آروم خطاب به خاله گفت
_اصلا شما فکر کنید ما یه مهمون سادهایم
یعنی نمیخواید اجازه بدید من که انقدر دلم واسه پناه تنگ شده چند دیقه ببینمش بعد بریم؟...
همین جملهی صادقانه و پر از احساس رها کافی بود تا عموابراهیم به خودش بیاد و بدون توجه به خاله گفت
_پناه جان،بیا بابا...
چند لحظه بعد از حرف عمو،درب اتاق باز شد و حالا پناه توی چهارچوب ایستاده بود
با همون چهرهی معصومِ بچگی اما پر از ترس
با لباسهای زیبا و آرایش ملیحی که زیباییش رو بیشتر کرده بود سعی کرد خودش رو نبازه و بلند گفت
_سلام...
رها به محض دیدنش بدون توجه به موقعیت با صدایی پر از بغض گفت
_سلام پناه...
و بلند شد و بعد از رسیدن بهش هردو محکم همدیگرو بغل کردن
پناه که صورتش سمت من بود چشمهاش رو بسته بود و آروم اشک میریخت
و رها توی گوشش آروم صحبت میکرد
و بعد سریع پناه بعد از سلام دادن به من و بابا رفت سمت مادرم و مامان که مشخص بود هنوز هم چقدر دوسش داره با نهایت محبت بغلش کرد و پناه نشست کنار رها
اینبار بابا خطاب به پناه گفت
_ماشالا به سلیقهی رهام
دخترم شما هنوزم که همونقدر تو دل برویی
درسته دیگه نمیتونم پیشونیتو ببوسم ولی قول میدم هنوزم اگر بخوای برات خوراکی بخرم...
با حرف بابا همه خندیدیم و عمو ابراهیم که خوشحال بود گفت
_عمرمون انقدر زود گذشت که نفهمیدیم کی بچهها انقدر بزرگ شدن...
و بابا که موقعیت رو مناسب میدید برای صمیمیت بیشتر شروع کرد به صحبت با عمو
انگار هرچقدر بیشتر میگذشت جو داشت آروموآرومتر میشد و خاله دیگه قدرتی برای مدیریت دلخواه شرایط رو نداشت
ده دقیقهای گذشت که بابا گفت
_ابراهیم جان بیا و آقایی کن اجازه بده به این وصلتِ پربرکت کمک کنیم
_من همیشه مبنای همهچیزو علاقه و عقلِ دخترم گذاشتم...
۵.۴k
۲۴ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.