پارت شصت و هشتم
#پارت_شصتو_هشتم
پنجشنبه ساعت پنج عصر بعد از حمام،پیراهن سفید و شلوار مشکیای که با کالج مشکیم ست میشد تن کردم
مقابل آینه بهترین عطرم رو زدم و بعد از گرفتن ژستهای مختلف از خودم راضی شدم و بینهایت هیجان داشتم از اینکه تمام اینکارها رو برای پناه انجام میدم
چند روز قبل وقتی تلفنی با پناه حرف میزدم گفت برای خواستگاری گلی رو ببرم که بتونه خشک کنه و برای همیشه نگهش داره
بعد از تزئین سبد گلی که پر از رزهای سرخ بود یک جعبه از زیباترین شیرینیها رو انتخاب کردم و حالا به سمت خونشون حرکت میکردیم
همه ساکت بودن و پر از استرس
انگار هیچکس جرأت نداشت کلمهای راجعبه واکنش اونها حرف بزنه
یا شاید هم موضوعِ قابلِ حدسی نبود
بهرحال هرطور که شده به محض رسیدن زنگ مربوط به واحدشون رو زدیم و بعد از ضربهای کوتاه درب باز شد و حالا بعد از سالها عمو ابراهیم و همسرش رو میدیدیم
همهی ما از روزها قبل از هرآنچه که قرار بود اتفاق بیفته مطلع بودیم و تنها آدمایی که متعجب و بیحواس نگاهمون میکردن پدرمادر پناه بودن
چقدر نفس کشیدن دشوار بود
این شاید بدترین نوع خواستگاری در طول تاریخ بود اما اتفاق افتاده بود و دیگه نمیشد کاری کرد
بابا از همون شبی که رازِ سهمش توی آزادی عمو رو فاش کرد بارها قطعی به من و رها گوشزد کرد که تا هیچوقت اجازه نداریم ذرهای از اون اتفاق رو به پناه و خانوادش بگیم
و حالا با تمام این محدودیتها شاید فقط تنها چیزی که میتونست دوباره این رابطه رو به جریان بندازه موجِ دوبارهی احساساتِ کهنه و قدیمی بود
تا چند لحظه هیچکس حرفی نمیزد که بلاخره بابا این سکوتِ سنگین رو شکست و با لبخندی که طعمِ بغض داشت خطاب به عمو گفت
_قبلنا راهمون میدادی یا خودمون پرو پرو میومدیم تو؟...
عمو که هنوز ماتِ صحنهی مقابلش بود به سختی آب دهانش رو قورت داد و گفت
_بفرمایید...
به محض وارد شدن بابا بدون توجه به تعجبِ میزبان رفت مقابل عمو و بغلش کرد
چند لحظه بدون حرفی خاص پشتش رو لمس کرد و با سلام دادن به خاله رفت سمت مبلها
و بعد از اون ما وارد شدیم و اینبار صمیمانهتر از بابا از دیدن همون عمو و خالهی بچگیهامون لذت میبردیم
بعد از نشستن خاله به سرعت رفت آشپزخونه و عمو هم به بهانهی کمک به اون رفت کنارش و آروم صحبت میکردن
چقدر عمو شکسته شده بود
انگار همون دوماه دوری از پناه به اندازهی سالها گذشته بود
خونه و وسایلشون بوی نو بودن میداد و جدید بود
اما مطمئن بودم هنوز هم میشه مثل قدیم رها و پناه خالهبازی کنن و من منتظر رسوندن پناه به خونشون باشم..
پنجشنبه ساعت پنج عصر بعد از حمام،پیراهن سفید و شلوار مشکیای که با کالج مشکیم ست میشد تن کردم
مقابل آینه بهترین عطرم رو زدم و بعد از گرفتن ژستهای مختلف از خودم راضی شدم و بینهایت هیجان داشتم از اینکه تمام اینکارها رو برای پناه انجام میدم
چند روز قبل وقتی تلفنی با پناه حرف میزدم گفت برای خواستگاری گلی رو ببرم که بتونه خشک کنه و برای همیشه نگهش داره
بعد از تزئین سبد گلی که پر از رزهای سرخ بود یک جعبه از زیباترین شیرینیها رو انتخاب کردم و حالا به سمت خونشون حرکت میکردیم
همه ساکت بودن و پر از استرس
انگار هیچکس جرأت نداشت کلمهای راجعبه واکنش اونها حرف بزنه
یا شاید هم موضوعِ قابلِ حدسی نبود
بهرحال هرطور که شده به محض رسیدن زنگ مربوط به واحدشون رو زدیم و بعد از ضربهای کوتاه درب باز شد و حالا بعد از سالها عمو ابراهیم و همسرش رو میدیدیم
همهی ما از روزها قبل از هرآنچه که قرار بود اتفاق بیفته مطلع بودیم و تنها آدمایی که متعجب و بیحواس نگاهمون میکردن پدرمادر پناه بودن
چقدر نفس کشیدن دشوار بود
این شاید بدترین نوع خواستگاری در طول تاریخ بود اما اتفاق افتاده بود و دیگه نمیشد کاری کرد
بابا از همون شبی که رازِ سهمش توی آزادی عمو رو فاش کرد بارها قطعی به من و رها گوشزد کرد که تا هیچوقت اجازه نداریم ذرهای از اون اتفاق رو به پناه و خانوادش بگیم
و حالا با تمام این محدودیتها شاید فقط تنها چیزی که میتونست دوباره این رابطه رو به جریان بندازه موجِ دوبارهی احساساتِ کهنه و قدیمی بود
تا چند لحظه هیچکس حرفی نمیزد که بلاخره بابا این سکوتِ سنگین رو شکست و با لبخندی که طعمِ بغض داشت خطاب به عمو گفت
_قبلنا راهمون میدادی یا خودمون پرو پرو میومدیم تو؟...
عمو که هنوز ماتِ صحنهی مقابلش بود به سختی آب دهانش رو قورت داد و گفت
_بفرمایید...
به محض وارد شدن بابا بدون توجه به تعجبِ میزبان رفت مقابل عمو و بغلش کرد
چند لحظه بدون حرفی خاص پشتش رو لمس کرد و با سلام دادن به خاله رفت سمت مبلها
و بعد از اون ما وارد شدیم و اینبار صمیمانهتر از بابا از دیدن همون عمو و خالهی بچگیهامون لذت میبردیم
بعد از نشستن خاله به سرعت رفت آشپزخونه و عمو هم به بهانهی کمک به اون رفت کنارش و آروم صحبت میکردن
چقدر عمو شکسته شده بود
انگار همون دوماه دوری از پناه به اندازهی سالها گذشته بود
خونه و وسایلشون بوی نو بودن میداد و جدید بود
اما مطمئن بودم هنوز هم میشه مثل قدیم رها و پناه خالهبازی کنن و من منتظر رسوندن پناه به خونشون باشم..
۳.۱k
۲۴ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.