پارت شصت و نهم
#پارت_شصتو_نهم
بعد از چند دقیقه هردو اومدن و مقابلمون نشستن
هیچ حرفی نمیزدن
انگار با رفتن جلوی خونشون توی عمل انجام شده قرار گرفته بودن و حالا فکر میکردن که چطور شد ما انقدر بیمحابا وارد خونشون شدیم
من با تعریف کردن به بابا از روز اول رابطمون ناخواسته باعث کمک و جرقه زدن توی ذهنش برای چطور مطرح کردنش بودم
بابا روزی که به عمو زنگ زده بود دقیقا همون فامیلی رو مطرح کرد که من تا چندماه برای از دست ندادن پناه بهش روی اوردم
و عمو که از دروغ بابا انگار هنوز هم توی ناباوری بود بلاخره به حرف اومد و گفت
_فکر نمیکردم فامیلیتو تغییر داده باشی حاج رسول
_تغییر که نه
ولی گاهی شرایط حکم میکنه واقعیت رو نگی...
خاله که عصبی به نظر میومد گفت
_ای کاش بعد اینهمه سال بیتفاوتی به این شکل یادمون نمیفتادین...
مامان انگار همهی رنجشهاش تازه شد و قبل از اینکه بابا جواب بده با طعنه گفت
_والا اگه اون خدا بالاسره که ما درصدی بیتفاوتی از خودمون ندیدیم
این دقیقاً خودِ شما بودی که...
بابا که نقش داور خونه رو داشت فقط سعی میکرد جو رو آروم نگه داره تا چیزی به ضرر من تموم نشه و قبل از اینکه مامان حرفش رو کامل کنه گفت
_بهرحال گذشتهها گذشته و نباید اجازه بدیم تو آینده بچههامون تاثیر بذاره
حالا ما کی افتخار دیدن پناه خانومو داریم؟...
عمو سکوت کرد و خاله گفت
_اجازه بدید همه چیز در حد خانواده و نهایت همین امروز تموم شه
من اصلا نمیفهمم که پسر شما چطور پناهو دیده اما این ازدواج اصلا صلاح نیست
شاید الان ناراحت بشید ولی چندسال بعد برام دعا میکنید که مانع این وصلت شدم...
کمکم تمام شوخیها و اطمینانهای قبل کمکم جای خودش رو به نگرانی میداد و هرلحظه نفس کشیدن سختتر بود برام
بابا گفت
_اینطور اصلا درست نیست خواهرم
هرچیزی که از قبل تو ذهنمونه اگر فقط تو ذهنمون بمونه و بهش برای عملی کردن کینهها بها ندیم هیج مشکلی نیست
ما خودمون داریم سخت...
_نه آقا رسول
خانواده از نظر من خیلی مهمه
من اصلا نمیدونم چطور شده که ابراهیم تا این لحظه نشناخته شما رو
ولی از الان به بعد مسئولیتی که گردن من و پدر پناهه اصلا شوخی بردار نیست و بحث یه عمر زندگیه...
هیچکس هیچ حرفی نمیزد
یا شاید هم میزد اما حرفهای باب میل من نبود
ای کاش میتونستم چیزی بگم
ای کاش میتونستم ذرهای از احساسم به دخترشون رو نشون بدم
کاش میشد ثابت کنم که با وجود همهی کینهها میتونم به بهترین شکل کنار دخترشون باشم
بابا نیمنگاهی بهم کرد و خطاب به خاله گفت
_شاید دیر شده باشه
ولی بچهها خاطر همو میخوان
تا کی...
بعد از چند دقیقه هردو اومدن و مقابلمون نشستن
هیچ حرفی نمیزدن
انگار با رفتن جلوی خونشون توی عمل انجام شده قرار گرفته بودن و حالا فکر میکردن که چطور شد ما انقدر بیمحابا وارد خونشون شدیم
من با تعریف کردن به بابا از روز اول رابطمون ناخواسته باعث کمک و جرقه زدن توی ذهنش برای چطور مطرح کردنش بودم
بابا روزی که به عمو زنگ زده بود دقیقا همون فامیلی رو مطرح کرد که من تا چندماه برای از دست ندادن پناه بهش روی اوردم
و عمو که از دروغ بابا انگار هنوز هم توی ناباوری بود بلاخره به حرف اومد و گفت
_فکر نمیکردم فامیلیتو تغییر داده باشی حاج رسول
_تغییر که نه
ولی گاهی شرایط حکم میکنه واقعیت رو نگی...
خاله که عصبی به نظر میومد گفت
_ای کاش بعد اینهمه سال بیتفاوتی به این شکل یادمون نمیفتادین...
مامان انگار همهی رنجشهاش تازه شد و قبل از اینکه بابا جواب بده با طعنه گفت
_والا اگه اون خدا بالاسره که ما درصدی بیتفاوتی از خودمون ندیدیم
این دقیقاً خودِ شما بودی که...
بابا که نقش داور خونه رو داشت فقط سعی میکرد جو رو آروم نگه داره تا چیزی به ضرر من تموم نشه و قبل از اینکه مامان حرفش رو کامل کنه گفت
_بهرحال گذشتهها گذشته و نباید اجازه بدیم تو آینده بچههامون تاثیر بذاره
حالا ما کی افتخار دیدن پناه خانومو داریم؟...
عمو سکوت کرد و خاله گفت
_اجازه بدید همه چیز در حد خانواده و نهایت همین امروز تموم شه
من اصلا نمیفهمم که پسر شما چطور پناهو دیده اما این ازدواج اصلا صلاح نیست
شاید الان ناراحت بشید ولی چندسال بعد برام دعا میکنید که مانع این وصلت شدم...
کمکم تمام شوخیها و اطمینانهای قبل کمکم جای خودش رو به نگرانی میداد و هرلحظه نفس کشیدن سختتر بود برام
بابا گفت
_اینطور اصلا درست نیست خواهرم
هرچیزی که از قبل تو ذهنمونه اگر فقط تو ذهنمون بمونه و بهش برای عملی کردن کینهها بها ندیم هیج مشکلی نیست
ما خودمون داریم سخت...
_نه آقا رسول
خانواده از نظر من خیلی مهمه
من اصلا نمیدونم چطور شده که ابراهیم تا این لحظه نشناخته شما رو
ولی از الان به بعد مسئولیتی که گردن من و پدر پناهه اصلا شوخی بردار نیست و بحث یه عمر زندگیه...
هیچکس هیچ حرفی نمیزد
یا شاید هم میزد اما حرفهای باب میل من نبود
ای کاش میتونستم چیزی بگم
ای کاش میتونستم ذرهای از احساسم به دخترشون رو نشون بدم
کاش میشد ثابت کنم که با وجود همهی کینهها میتونم به بهترین شکل کنار دخترشون باشم
بابا نیمنگاهی بهم کرد و خطاب به خاله گفت
_شاید دیر شده باشه
ولی بچهها خاطر همو میخوان
تا کی...
۶.۲k
۲۴ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.