پارت ۱۵
پارت ۱۵
در حالی که سشوار رو روی میز میذاشت دستی به موهاش کشید.....
که ناگهان کوک از پشت بغلش کرد......
سرش رو توی گردن دخترک فرو برد و محکم بوی لطیف دخترک رو به ریه هاش فرستاد.....
-بوی توت فرنگی میدی......
دخترک که قلقکش اومده بود سریع کوک رو از خودش جدا کرد.....
+نکن(خنده)
-چرا؟
+راستش.......راستش به این چندش بازیا عادت ندارم.....
کوک بلند خندید و دوباره همسرش رو از پشت بغل کرد ........
-اولا که چندش بازی نیست،دوما که باید عادت کنی،اصن فیک و سریال های ما بدون این صحنه ها انگار یه چیزی کم داره......
لبخندی به حرف همسرش زد و به آینه خیره شد......
در همون حالت نگاهی به بدنش انداخت
+کبودی ها خیلی کمرنگ ان.....
کوک هم در همون حالت پاسخ داد
-بخاطر اینکه دیشب بخاطر این فسقلی خیلی آروم پیش رفتم......
لبخند لبش همچنان روی لبش نقش بسته بود.....
+حالا کی میخوایم بریم پایین؟
کوک با به یاد آوردن نهار از ا/ت جدا شد و گفت
-حدود ۴۰ دقیقه دیگه .......
ا/ت!
+جانم....
-نمی خوام مثل دیشب کله شق بازی دربیاری ......می خوام به تمام چیزهایی که گفتم عمل کنی،چون واقعا دلم نمی خواد بلایی سرت بیاد.....
+همه ی اینا بخاطر وجود همون مرده........نامجون؟......
کوک که انتظار یه اینجور حرفی از ا/ت نداشت گفت
-ن.....نه....
+لازم نیست دروغ بگی .......کاملا واضحه که بعد از اومدن اون کاملا ریختی بهم......
کوک نفس عمیقی کشید.....
+اون مرد کیه؟
-یه دوست....!
+(تکخند)یه دوست؟.......کوک......من ا/تم.....کیم ا/ت......۲۴ سالمه.......بچه ی ۶ ساله نیستم که سرمو شیره بمالی......این نامجون کیه؟چیکار داره؟کیه که انقدر تو رو بهم ریخته؟
-بهم وقت بده......بهم وقت بده ا/ت......قول میدم همه چیزو مو به مو برات تعریف کنم.....
+دیشبم قبل از اینکه بری پایین اینو گفتی......
-میدونم .......میدونم.....اما باور کن هر چی کمتر بدونی به نفعته...،..این قاعله که ختم شد،همه چیزو از همون اول بهت توضیح میدم .........خب؟
نفسی از سر ناامیدی کشید و گفت
+خیلی خب.....
با جواب ا/ت لبخندی روی لب کوک نشست و خیلی کوتاه بوسیدش.....
همچنان دستش رو دور بازوی کوک حلقه کرده بود و با همدیگه پایین میرفتن.....
با رسیدنشون افراد زیادی رو دور میز دید
جین ،تهیونگ،جیمین،هوسوک،جیسو،هیسو،فلورا،چه یونگ،آقای جونگ و همچنین ................نامجون......
با خوشحالی به سمت جیسو و فلورا و چه یونگ رفت.......
مثل اینکه بقیه ی خانم ها هم به جمعشون اضافه شده بودن.....
فقط دو صندلی باقی مونده بود.....و اون دو صندلی دقیقا رو به روی نامجون بودن.....
هر دو نفر روی صندلی ها نشستن.....
¤مشتاق دیدار جناب جئون......
دیشب که وقت نکردیم با همسرتون آشنا شیم،یعنی اجازه ندادین.....
حالا به نظرم وقت خوبیه.....
آقای جونگ که به وضوح متوجه عصبانیت کوک شده بود گفت
~آم.....خب.....یه لحظه صبر کنید .......همونطور که میدونید،ما تقریبا هر ساله یه شام یا نهار دور هم جمع هستیم.....البته که امسال آقای جئون(منظورش پدر کوکه)و خواهر(سوریون،مادر فلورا) و مادرشون(مادربزرگ) تشریف نیاوردن......
ولی خب ما امسال یه نفر جدید داریم.....
اونم خانم کیمه.....همسر جونگ کوک.....
نامجون تک خنده ای زد و گفت
¤واقعا که توی جمع کردن اوضاع افتضاحی جونگ.....
اولا که اینا رو که خودمم میدونم.......دوما.....من میخوام خودش خودشو معرفی کنه......
آقای جونگ که بدجور ضایع شده بود دیگه سکوت کرد و هیچ حرفی نزد....،..
اینم برای اینکه یه ذره از خماری درآید......
سعی میکنم سحر یه پارت آپ کنم......
I LOVE YOU EVERYONE:))))))))
در حالی که سشوار رو روی میز میذاشت دستی به موهاش کشید.....
که ناگهان کوک از پشت بغلش کرد......
سرش رو توی گردن دخترک فرو برد و محکم بوی لطیف دخترک رو به ریه هاش فرستاد.....
-بوی توت فرنگی میدی......
دخترک که قلقکش اومده بود سریع کوک رو از خودش جدا کرد.....
+نکن(خنده)
-چرا؟
+راستش.......راستش به این چندش بازیا عادت ندارم.....
کوک بلند خندید و دوباره همسرش رو از پشت بغل کرد ........
-اولا که چندش بازی نیست،دوما که باید عادت کنی،اصن فیک و سریال های ما بدون این صحنه ها انگار یه چیزی کم داره......
لبخندی به حرف همسرش زد و به آینه خیره شد......
در همون حالت نگاهی به بدنش انداخت
+کبودی ها خیلی کمرنگ ان.....
کوک هم در همون حالت پاسخ داد
-بخاطر اینکه دیشب بخاطر این فسقلی خیلی آروم پیش رفتم......
لبخند لبش همچنان روی لبش نقش بسته بود.....
+حالا کی میخوایم بریم پایین؟
کوک با به یاد آوردن نهار از ا/ت جدا شد و گفت
-حدود ۴۰ دقیقه دیگه .......
ا/ت!
+جانم....
-نمی خوام مثل دیشب کله شق بازی دربیاری ......می خوام به تمام چیزهایی که گفتم عمل کنی،چون واقعا دلم نمی خواد بلایی سرت بیاد.....
+همه ی اینا بخاطر وجود همون مرده........نامجون؟......
کوک که انتظار یه اینجور حرفی از ا/ت نداشت گفت
-ن.....نه....
+لازم نیست دروغ بگی .......کاملا واضحه که بعد از اومدن اون کاملا ریختی بهم......
کوک نفس عمیقی کشید.....
+اون مرد کیه؟
-یه دوست....!
+(تکخند)یه دوست؟.......کوک......من ا/تم.....کیم ا/ت......۲۴ سالمه.......بچه ی ۶ ساله نیستم که سرمو شیره بمالی......این نامجون کیه؟چیکار داره؟کیه که انقدر تو رو بهم ریخته؟
-بهم وقت بده......بهم وقت بده ا/ت......قول میدم همه چیزو مو به مو برات تعریف کنم.....
+دیشبم قبل از اینکه بری پایین اینو گفتی......
-میدونم .......میدونم.....اما باور کن هر چی کمتر بدونی به نفعته...،..این قاعله که ختم شد،همه چیزو از همون اول بهت توضیح میدم .........خب؟
نفسی از سر ناامیدی کشید و گفت
+خیلی خب.....
با جواب ا/ت لبخندی روی لب کوک نشست و خیلی کوتاه بوسیدش.....
همچنان دستش رو دور بازوی کوک حلقه کرده بود و با همدیگه پایین میرفتن.....
با رسیدنشون افراد زیادی رو دور میز دید
جین ،تهیونگ،جیمین،هوسوک،جیسو،هیسو،فلورا،چه یونگ،آقای جونگ و همچنین ................نامجون......
با خوشحالی به سمت جیسو و فلورا و چه یونگ رفت.......
مثل اینکه بقیه ی خانم ها هم به جمعشون اضافه شده بودن.....
فقط دو صندلی باقی مونده بود.....و اون دو صندلی دقیقا رو به روی نامجون بودن.....
هر دو نفر روی صندلی ها نشستن.....
¤مشتاق دیدار جناب جئون......
دیشب که وقت نکردیم با همسرتون آشنا شیم،یعنی اجازه ندادین.....
حالا به نظرم وقت خوبیه.....
آقای جونگ که به وضوح متوجه عصبانیت کوک شده بود گفت
~آم.....خب.....یه لحظه صبر کنید .......همونطور که میدونید،ما تقریبا هر ساله یه شام یا نهار دور هم جمع هستیم.....البته که امسال آقای جئون(منظورش پدر کوکه)و خواهر(سوریون،مادر فلورا) و مادرشون(مادربزرگ) تشریف نیاوردن......
ولی خب ما امسال یه نفر جدید داریم.....
اونم خانم کیمه.....همسر جونگ کوک.....
نامجون تک خنده ای زد و گفت
¤واقعا که توی جمع کردن اوضاع افتضاحی جونگ.....
اولا که اینا رو که خودمم میدونم.......دوما.....من میخوام خودش خودشو معرفی کنه......
آقای جونگ که بدجور ضایع شده بود دیگه سکوت کرد و هیچ حرفی نزد....،..
اینم برای اینکه یه ذره از خماری درآید......
سعی میکنم سحر یه پارت آپ کنم......
I LOVE YOU EVERYONE:))))))))
۴۴.۳k
۲۵ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.