پارت ۱۶
پارت ۱۶
با استرس نگاهی به کوک انداخت......
اونم حال بهتری ازدخترک نداشت.....
با تمام دلشوره ای که کل بدنش رو فرا گرفته بود رو به نامجون گفت
+آم........خب.......من همونطور که آقای جونگ گفتن من ا/تم.....
کیم ا/ت........
همسر کوک......
¤همممممم.......چند سالته؟
+خب.........۲۴.......
¤دوست دارم بدونم چجوری با هم آشنا شدین!
+.......راست.......
کوک که تا اون موقع دندون روی جیگر گذاشته بود،دیگه تحمل نکرد و گفت
-به تو هیچ ربطی نداره که ما با هم چجوری آشنا شدیم!
×(جیمین)کوک!
¤من برادر بزرگترتم کوک.......باید این چیزا رو بدونم.....(با همون لبخند روی لبش)
کوک نیشخندی حوالش کرد و جواب داد
-آره......،بردار بزرگی که از خانواده پرت شده بیرون......
نامجون با شنیدن حرف کوک لبخند عجیب روی لبش از بین رفت
کوک ادامه داد....
-برادر بزرگی که طرد شد.....،اونم توسط خانوادش......بخاطر چی؟.....یه دختر!........یا واضح تر بگم.......... عشق به یه دختر.......
نامجون که از کوره در رفته بود بلند شد و با عصبانیت گفت
¤کافیه کوک.......یادم نمیاد گفته باشم اون خاطرات رو یادم بیاری.....
کوک هم بلند شد و با حالت تمسخر آمیزی توی چشمهای نامجون زل زد و گفت
-میدونی چیه برادر بزرگتر؟(مثلا داره مسخره میکنه)گاهی وقتا باید یه خاطره ها یا درد هایی رو یاد آدما بیاری تا پاشون رو از گلیمشون دراز تر نکنن......
تمام افراد دور میز مخصوصا ا/ت،به مکالمه شون گوش میدادن.....
جیمین که دیگه نمی تونست بی احترامی های کوک رو تحمل کنه بلند شد و کوک رو کنار کشید
×کافیه کوک.......کافیه......بسه........برو.......برو بالا.....
بعد ا/ت رو هم بلند کرد و دنبال کوک فرستاد......
درسته همشون روی دیدن نامجون رو نداشتن اما این بی احترامی ها رو هم نمی تونستن ببینن.......
کوک با همون حالت عصبانیت و تمسخر توی چهرش به سمت پله ها رفت که نامجون گفت
¤تاوانش رو پس میدی جناب جئون.....
کوک که منظور نامجون رو خوب فهمیده بود نگاهی به ا/ت انداخت و بعد برگشت و به سمت نامجون رفت......
شاید کمی از این حرف نامجون ترسیده بود اما اصلا نشون نمیداد......
در یک قدمیش وایساد.......
دستی به کت توی تن نامجون کشید و بعد آروم در گوشش گفت
-یه تار مو از سر اون دختری که اونجا وایساده و با ترس ما رو نگاه میکنه کم بشه من میدونم و تو......
اونوقت همون بلایی رو سرت میارم که سر لیا آوردم........
نامجون نیشخندی زد و جواب داد
¤من از یه سوراخ دو بار گزیده نمیشم......بچرخ تا بچرخیم جناب جئون جونگ کوک
کوک نفس حرصی کشید و جواب داد
-بچرخ تا بچرخیم.......
بعد به سمت ا/ت رفت و هر دو به طبقه ی بالا رفتن......
مثل اینکه این خانواده نمی تونن دور هم یه نهار یا شام بدون دردسر بخورن.....
با استرس نگاهی به کوک انداخت......
اونم حال بهتری ازدخترک نداشت.....
با تمام دلشوره ای که کل بدنش رو فرا گرفته بود رو به نامجون گفت
+آم........خب.......من همونطور که آقای جونگ گفتن من ا/تم.....
کیم ا/ت........
همسر کوک......
¤همممممم.......چند سالته؟
+خب.........۲۴.......
¤دوست دارم بدونم چجوری با هم آشنا شدین!
+.......راست.......
کوک که تا اون موقع دندون روی جیگر گذاشته بود،دیگه تحمل نکرد و گفت
-به تو هیچ ربطی نداره که ما با هم چجوری آشنا شدیم!
×(جیمین)کوک!
¤من برادر بزرگترتم کوک.......باید این چیزا رو بدونم.....(با همون لبخند روی لبش)
کوک نیشخندی حوالش کرد و جواب داد
-آره......،بردار بزرگی که از خانواده پرت شده بیرون......
نامجون با شنیدن حرف کوک لبخند عجیب روی لبش از بین رفت
کوک ادامه داد....
-برادر بزرگی که طرد شد.....،اونم توسط خانوادش......بخاطر چی؟.....یه دختر!........یا واضح تر بگم.......... عشق به یه دختر.......
نامجون که از کوره در رفته بود بلند شد و با عصبانیت گفت
¤کافیه کوک.......یادم نمیاد گفته باشم اون خاطرات رو یادم بیاری.....
کوک هم بلند شد و با حالت تمسخر آمیزی توی چشمهای نامجون زل زد و گفت
-میدونی چیه برادر بزرگتر؟(مثلا داره مسخره میکنه)گاهی وقتا باید یه خاطره ها یا درد هایی رو یاد آدما بیاری تا پاشون رو از گلیمشون دراز تر نکنن......
تمام افراد دور میز مخصوصا ا/ت،به مکالمه شون گوش میدادن.....
جیمین که دیگه نمی تونست بی احترامی های کوک رو تحمل کنه بلند شد و کوک رو کنار کشید
×کافیه کوک.......کافیه......بسه........برو.......برو بالا.....
بعد ا/ت رو هم بلند کرد و دنبال کوک فرستاد......
درسته همشون روی دیدن نامجون رو نداشتن اما این بی احترامی ها رو هم نمی تونستن ببینن.......
کوک با همون حالت عصبانیت و تمسخر توی چهرش به سمت پله ها رفت که نامجون گفت
¤تاوانش رو پس میدی جناب جئون.....
کوک که منظور نامجون رو خوب فهمیده بود نگاهی به ا/ت انداخت و بعد برگشت و به سمت نامجون رفت......
شاید کمی از این حرف نامجون ترسیده بود اما اصلا نشون نمیداد......
در یک قدمیش وایساد.......
دستی به کت توی تن نامجون کشید و بعد آروم در گوشش گفت
-یه تار مو از سر اون دختری که اونجا وایساده و با ترس ما رو نگاه میکنه کم بشه من میدونم و تو......
اونوقت همون بلایی رو سرت میارم که سر لیا آوردم........
نامجون نیشخندی زد و جواب داد
¤من از یه سوراخ دو بار گزیده نمیشم......بچرخ تا بچرخیم جناب جئون جونگ کوک
کوک نفس حرصی کشید و جواب داد
-بچرخ تا بچرخیم.......
بعد به سمت ا/ت رفت و هر دو به طبقه ی بالا رفتن......
مثل اینکه این خانواده نمی تونن دور هم یه نهار یا شام بدون دردسر بخورن.....
۳۸.۴k
۲۶ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.