𝑫𝒊𝒍𝒆𝒎𝒎𝒂 𝒍𝒐𝒗𝒆 "Pt²⁴"
𝑫𝒊𝒍𝒆𝒎𝒎𝒂 𝒍𝒐𝒗𝒆 "Pt²⁴"
جونسو: آیش بی اعصاب... خواستم بگم کس میای عکسای اون پسره رو بگیری؟!
کوک: _عام... امروز وقت کنم میام میگیرم... راستی...
جونسو: چیه؟!
کوک: _گفته بودی عموت اینا خونتونن..
جونسو: خب؟!
کوک: _دختر عمو و پسر عمو داری؟!
جونسو: آره... یه دختری بود رو میز مطالعه نشسته بود؟ مطمعنم یادت نیست... چون به کسی دقت نداری.
کوک: _آره نمیدونم کی رو میگی... ولی خب؟!
جونسو: اون دختر عمومه... وایسا ببینم چرا این سوالو میکنی؟! مشکوکی!
کوک: _هیچی بای
و گوشی رو قطع کردم... جونسو راست میگفت من هیچ توجه ای به دخترا نداشتم اما این توت فرنگی صورتی فرق داشت.
اما دختری که از من بترسه هیچ فایده ای برام نداره... اون منو یه قا..تل کثیف میبینه و هرگز نمیتونه دوستم داشته باشه.
نمیتونه بهم اعتماد کنه یا بهم عشق بده، پس همون بهتر که باهام قرار نذاشت تا هم اون و هم من اذیت بشیم.
از فکرش در اومدم و به جاده چشم دوختم.
کوک: _شین جههه تند برووون داری رو مخم میرییی!
شینجه: چ..چشم قربان... ببخشید!
و سرعتش رو زیاد کرد.
بعد از حدود یک ساعت که از شهر خارج شدیم به کارخونه متروکی رسیدیم.
اسم رمزی اینجا مرغداری بود! اینجا برای شک...نجه استفاده میشد!
شینجه: قربان ببخشید خودمون اون عوضی رو آوردیم اینجا.
کوک:_ موردی نیست!
با قدم های بلند وارد کارخونه شدم و وقتی اونو با سر تا پای خو...نی و چشمای بسته دیدم پوزخندی زدم.
کوک: _سلااااام
قهقهه شیطانی زدم و سمتش رفتم و رو صورت خو..نینش خم شدم.
جونسو: آیش بی اعصاب... خواستم بگم کس میای عکسای اون پسره رو بگیری؟!
کوک: _عام... امروز وقت کنم میام میگیرم... راستی...
جونسو: چیه؟!
کوک: _گفته بودی عموت اینا خونتونن..
جونسو: خب؟!
کوک: _دختر عمو و پسر عمو داری؟!
جونسو: آره... یه دختری بود رو میز مطالعه نشسته بود؟ مطمعنم یادت نیست... چون به کسی دقت نداری.
کوک: _آره نمیدونم کی رو میگی... ولی خب؟!
جونسو: اون دختر عمومه... وایسا ببینم چرا این سوالو میکنی؟! مشکوکی!
کوک: _هیچی بای
و گوشی رو قطع کردم... جونسو راست میگفت من هیچ توجه ای به دخترا نداشتم اما این توت فرنگی صورتی فرق داشت.
اما دختری که از من بترسه هیچ فایده ای برام نداره... اون منو یه قا..تل کثیف میبینه و هرگز نمیتونه دوستم داشته باشه.
نمیتونه بهم اعتماد کنه یا بهم عشق بده، پس همون بهتر که باهام قرار نذاشت تا هم اون و هم من اذیت بشیم.
از فکرش در اومدم و به جاده چشم دوختم.
کوک: _شین جههه تند برووون داری رو مخم میرییی!
شینجه: چ..چشم قربان... ببخشید!
و سرعتش رو زیاد کرد.
بعد از حدود یک ساعت که از شهر خارج شدیم به کارخونه متروکی رسیدیم.
اسم رمزی اینجا مرغداری بود! اینجا برای شک...نجه استفاده میشد!
شینجه: قربان ببخشید خودمون اون عوضی رو آوردیم اینجا.
کوک:_ موردی نیست!
با قدم های بلند وارد کارخونه شدم و وقتی اونو با سر تا پای خو...نی و چشمای بسته دیدم پوزخندی زدم.
کوک: _سلااااام
قهقهه شیطانی زدم و سمتش رفتم و رو صورت خو..نینش خم شدم.
۳.۰k
۰۵ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.