• Wild rose cabaret •
• Wild rose cabaret •
#part171
#leoreza
نگاهی بهم کرد
فرانک : غصه شهرام رو نمیخورم، غصه پسرم رو میخورم من از حرفم پشیمونم رضا
مکثی کرد و ادامه داد
فرانک: پانیذ دختر خوبیه اما دیر متوجهش شدم انقدر پشیمونم که نمیتونم تو صورتت نگاه کنم ، حاضرم پیداش کنم به پاش بیوفتم تا برگرده فقط حال تو خوب باشه ....
_مامان لطفا ادامه نده دیگه..
خواستم ادامه حرفم رو بزنم که نیکا با خوشحالی از پنجره صدام کرد
نیکا: داداش بیا بالا زود باش دارم پانیذ حرف میزنم
بلند شدم
فرانک: راست میگی
نیکا: آره الان میخوام بهش زنگ بزنم داشتیم چت میکردم بیا دیگه
قدم برداشتم سمت بالا و رفتم اتاق نیکا ، کنارش وایستادم که زنگ زد
یه بوق
دو بوق
جواب داد
سریع نیکا رو فرستادم بیرون
پانیذ: الوو نیکاا
چشمام پر شد با صداش ، چقدر دلم بر این صدا تنگ شده بود
پانیذ: چرا حرف نمیرنی نیکا؟؟
کلافه فقط به صداش گوش میدادم
پانیذ: اگه حرف نمیزنی قطع کنم
نفسی گرفتم
_پانیذ کجا رفتی
سکوت شد دیگه صدایی نیومد
پانیذ: من با تو حرفی ندارم
خواست قطع کنه
_قطع نکنن باهات حرف دارمم کجا بی خبر گذاشتی رفتی
پانیذ: حتما چیزی صلاح میدونستم رفتم رضا الکی شلوغش نکن
_من شلوغش میکنم برای چی رفتی کی بهت گفت بری از من اجازه گرفتی بر رفتن اگه بر فکر کردن بود ، اگه بر فرصت پیدا کردن حس واقعیت بود به خودم میگفتی با هم تصمیم میگرفتیم تا دور شیم کمی اما تو رفتی اونم بی خبر
پانیذ: من خیلی تلاش کردم بهت بگم اما تو مانع شدی هر بار گفتی خستهام هربار چیزی رو بهونه کردی من تا که میتونستم عشقم رو نسبت به تو پنهون کنم اما تو بخاطر یه مشکل خانوادگی هعی از من دوری میکردی ،پنهون میکردی من نمیتونستم منتظر تو بمونم و تو هربار منو ناامید کنی
رضا: باشه اصلا همه چی تقصیره من خب فقط بگو کجایی بیام با هم حرف بزنیم اینطوری....
حرفم رو قطع کرد
پانیذ: من دیگه برنمیگردم منو فراموش کن
انگار چیزی درونم فرو ریخت و من پاچیدم انگار وارد یه هپروت شدم
_اما تو گفتی بر فکر کردن رفتی
پانیذ: فکر کردم و به نتیجه رسیدم دیگه برنمیگردم ، لطفا زنگ نزن
و قطع کرد
چشم بستم تا حمله عصبی نبینم گوشی رو پرت کردم رو تخت ، از اتاق بیرون اومدم
نیکا: چیشد چی گفت
پسش زدم و از خونه رفتم بیرون سوار ماشینم شدم و حرکت کردم مقصدم نامعلوم بود کل شهر گشتم
اما هنوز اعصبانیت فروکش نشده بود
به همین راحتی
عشقی که شروع نشده بود تموم شد ، حق داشت من نسبت بهش بیش از حد بی تفاوت بودم
و اشتباه از من بود اما حق نداشت یکطرفه تموم کنه
جلو کاباره نگه داشتم و پیاده شدم رفتم تو سرکان سمتم اومد
سرکان: سلام آقا
_نوشیدنی برام بفرست
چشمی گف و رف سمتی رفتم که محراب بود
#panleo
#mehrashad
#ardiya
#پانلئو
#محراشاد
#اردیا
#part171
#leoreza
نگاهی بهم کرد
فرانک : غصه شهرام رو نمیخورم، غصه پسرم رو میخورم من از حرفم پشیمونم رضا
مکثی کرد و ادامه داد
فرانک: پانیذ دختر خوبیه اما دیر متوجهش شدم انقدر پشیمونم که نمیتونم تو صورتت نگاه کنم ، حاضرم پیداش کنم به پاش بیوفتم تا برگرده فقط حال تو خوب باشه ....
_مامان لطفا ادامه نده دیگه..
خواستم ادامه حرفم رو بزنم که نیکا با خوشحالی از پنجره صدام کرد
نیکا: داداش بیا بالا زود باش دارم پانیذ حرف میزنم
بلند شدم
فرانک: راست میگی
نیکا: آره الان میخوام بهش زنگ بزنم داشتیم چت میکردم بیا دیگه
قدم برداشتم سمت بالا و رفتم اتاق نیکا ، کنارش وایستادم که زنگ زد
یه بوق
دو بوق
جواب داد
سریع نیکا رو فرستادم بیرون
پانیذ: الوو نیکاا
چشمام پر شد با صداش ، چقدر دلم بر این صدا تنگ شده بود
پانیذ: چرا حرف نمیرنی نیکا؟؟
کلافه فقط به صداش گوش میدادم
پانیذ: اگه حرف نمیزنی قطع کنم
نفسی گرفتم
_پانیذ کجا رفتی
سکوت شد دیگه صدایی نیومد
پانیذ: من با تو حرفی ندارم
خواست قطع کنه
_قطع نکنن باهات حرف دارمم کجا بی خبر گذاشتی رفتی
پانیذ: حتما چیزی صلاح میدونستم رفتم رضا الکی شلوغش نکن
_من شلوغش میکنم برای چی رفتی کی بهت گفت بری از من اجازه گرفتی بر رفتن اگه بر فکر کردن بود ، اگه بر فرصت پیدا کردن حس واقعیت بود به خودم میگفتی با هم تصمیم میگرفتیم تا دور شیم کمی اما تو رفتی اونم بی خبر
پانیذ: من خیلی تلاش کردم بهت بگم اما تو مانع شدی هر بار گفتی خستهام هربار چیزی رو بهونه کردی من تا که میتونستم عشقم رو نسبت به تو پنهون کنم اما تو بخاطر یه مشکل خانوادگی هعی از من دوری میکردی ،پنهون میکردی من نمیتونستم منتظر تو بمونم و تو هربار منو ناامید کنی
رضا: باشه اصلا همه چی تقصیره من خب فقط بگو کجایی بیام با هم حرف بزنیم اینطوری....
حرفم رو قطع کرد
پانیذ: من دیگه برنمیگردم منو فراموش کن
انگار چیزی درونم فرو ریخت و من پاچیدم انگار وارد یه هپروت شدم
_اما تو گفتی بر فکر کردن رفتی
پانیذ: فکر کردم و به نتیجه رسیدم دیگه برنمیگردم ، لطفا زنگ نزن
و قطع کرد
چشم بستم تا حمله عصبی نبینم گوشی رو پرت کردم رو تخت ، از اتاق بیرون اومدم
نیکا: چیشد چی گفت
پسش زدم و از خونه رفتم بیرون سوار ماشینم شدم و حرکت کردم مقصدم نامعلوم بود کل شهر گشتم
اما هنوز اعصبانیت فروکش نشده بود
به همین راحتی
عشقی که شروع نشده بود تموم شد ، حق داشت من نسبت بهش بیش از حد بی تفاوت بودم
و اشتباه از من بود اما حق نداشت یکطرفه تموم کنه
جلو کاباره نگه داشتم و پیاده شدم رفتم تو سرکان سمتم اومد
سرکان: سلام آقا
_نوشیدنی برام بفرست
چشمی گف و رف سمتی رفتم که محراب بود
#panleo
#mehrashad
#ardiya
#پانلئو
#محراشاد
#اردیا
۷.۰k
۰۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.