• Wild rose cabaret •
• Wild rose cabaret •
#part170
وارد جمعاشون شدم و کنار نیکا که نشسته بود وایستادم دستی به شونه اش کشیدم که با اطمینان چشم بستم و باز کرد
آخرین بار پانیذ تو شرایط سخت این حرکت رو انجام میداد زنگ خونه خورد ، سرگرد و سرباز ها وارد سالن شدن
نیشخندی زدم و به چهره ی مات شده ی مادرجون و شهرام نگاه کردم
شهرام با صورتی پر از حرص که قرمز شده بود نگاهم میکرد
سرگرد: آقای شهرام...باید برای پارهای از جرم هاتون به کلانتری بیایین همینطور دخترشون نگار
زندایی: اینجا چخبر ؟ شهرام اینا چی میگن
بر نگار نقشه هایی داشتم نمیذاشتم بی حساب بمونیم خودشون خواستن من اینطوری بشم
با یه مسئله کوچیک پای نگار به کلانتری باز میشد و این بهترین فرصت بود
شهرام با سکوت از خونه خارج شد اما نگار با کلی داد و بیداد رفت ، زندایی روبه من گفت
زندایی: کار توعه آره چرا این کارو کردی هانن....مادرجون چیزی نمیخوای بگین
وقتی دید مادرجون چیزی نمیگی
زندایی: واقعاا براتون متاسف ام
و از خونه زدم بیرون ، نگاهی به مادرجون کردم نفسی گرفتم بی حرکت مونده بود تقصیره اون چی بود هیچی
اونم طمع پسرش بود
جلوش زانو زدم و دستاش رو گرفتم
مادرجون: حق با توعه
بوسه ای به دستای چروکیده اش زدم
_ناراحت نباش درست میشه اما باید دستش رو میشد
بی حرف بلند شد و رفت
نیکا با مامان رفته بودن اتاق اما بابا با اعصبانیت سمتم اومد
بابا: چیکار کردی هوم مگه نگفتم بدون اینکه به من نگی کاری انجام نده
بزور خودم رو کنترل کردم تا چیزی نگم اما نمیشد
_چیکار میکردم بابا میزاشتم هر غلطی دلش خواست انجام بده ، نمیتونم دیگه من بخاطر اونا زنم من رو ترک کرد میفهمی
بابا: وقتی پانیذ کنارت بود این کارو انجام میدادی نه الان که رفته ، اینو بدون نصف تقصیره این قضیه تو هستی انقدر غرق انتقام از شهرام بودی زندگی خودت رو یادت رفت پانیذ هم فراموش کرده بودی اون سمتت نمیومد تو میرفتی اصلا منو خر فرض نکن رضا از چشمای اون دختر معلوم بود چه رفتاری باهاش کردی به من یکی دیگه دروغ نگو
ازم دور شد راست میگفت تقصیره من بود بار ها خواست پشیمونم کنه اما من مخالفت میکردم
وارد حیاط شدم و نشستم رو صندلی دستی به صورتم کشیدم تا یکم به خودم بیام
اما با نگاه کردن به باغ خاطراتمون جلو چشمام نقش بست
با قرار گرفتن دست رو شونه هام چشم باز کردم
فرانک: ازم دلخوری پسرم
_مامان بیا کنارم
نشست کنارم که دستاش رو گرفتم نگاهی به چشایی که پر شده بود کردم
حدس میزدم دم رفتن پانیذ هم اینجوری اشک میریخت
_تو که خبر نداشتی بر چی غصه میخوری ...
#panleo
#mehrashad
#ardiya
#پانلئو
#محراشاد
#اردیا
#part170
وارد جمعاشون شدم و کنار نیکا که نشسته بود وایستادم دستی به شونه اش کشیدم که با اطمینان چشم بستم و باز کرد
آخرین بار پانیذ تو شرایط سخت این حرکت رو انجام میداد زنگ خونه خورد ، سرگرد و سرباز ها وارد سالن شدن
نیشخندی زدم و به چهره ی مات شده ی مادرجون و شهرام نگاه کردم
شهرام با صورتی پر از حرص که قرمز شده بود نگاهم میکرد
سرگرد: آقای شهرام...باید برای پارهای از جرم هاتون به کلانتری بیایین همینطور دخترشون نگار
زندایی: اینجا چخبر ؟ شهرام اینا چی میگن
بر نگار نقشه هایی داشتم نمیذاشتم بی حساب بمونیم خودشون خواستن من اینطوری بشم
با یه مسئله کوچیک پای نگار به کلانتری باز میشد و این بهترین فرصت بود
شهرام با سکوت از خونه خارج شد اما نگار با کلی داد و بیداد رفت ، زندایی روبه من گفت
زندایی: کار توعه آره چرا این کارو کردی هانن....مادرجون چیزی نمیخوای بگین
وقتی دید مادرجون چیزی نمیگی
زندایی: واقعاا براتون متاسف ام
و از خونه زدم بیرون ، نگاهی به مادرجون کردم نفسی گرفتم بی حرکت مونده بود تقصیره اون چی بود هیچی
اونم طمع پسرش بود
جلوش زانو زدم و دستاش رو گرفتم
مادرجون: حق با توعه
بوسه ای به دستای چروکیده اش زدم
_ناراحت نباش درست میشه اما باید دستش رو میشد
بی حرف بلند شد و رفت
نیکا با مامان رفته بودن اتاق اما بابا با اعصبانیت سمتم اومد
بابا: چیکار کردی هوم مگه نگفتم بدون اینکه به من نگی کاری انجام نده
بزور خودم رو کنترل کردم تا چیزی نگم اما نمیشد
_چیکار میکردم بابا میزاشتم هر غلطی دلش خواست انجام بده ، نمیتونم دیگه من بخاطر اونا زنم من رو ترک کرد میفهمی
بابا: وقتی پانیذ کنارت بود این کارو انجام میدادی نه الان که رفته ، اینو بدون نصف تقصیره این قضیه تو هستی انقدر غرق انتقام از شهرام بودی زندگی خودت رو یادت رفت پانیذ هم فراموش کرده بودی اون سمتت نمیومد تو میرفتی اصلا منو خر فرض نکن رضا از چشمای اون دختر معلوم بود چه رفتاری باهاش کردی به من یکی دیگه دروغ نگو
ازم دور شد راست میگفت تقصیره من بود بار ها خواست پشیمونم کنه اما من مخالفت میکردم
وارد حیاط شدم و نشستم رو صندلی دستی به صورتم کشیدم تا یکم به خودم بیام
اما با نگاه کردن به باغ خاطراتمون جلو چشمام نقش بست
با قرار گرفتن دست رو شونه هام چشم باز کردم
فرانک: ازم دلخوری پسرم
_مامان بیا کنارم
نشست کنارم که دستاش رو گرفتم نگاهی به چشایی که پر شده بود کردم
حدس میزدم دم رفتن پانیذ هم اینجوری اشک میریخت
_تو که خبر نداشتی بر چی غصه میخوری ...
#panleo
#mehrashad
#ardiya
#پانلئو
#محراشاد
#اردیا
۶.۸k
۰۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.