قلبی از سنگ
قلبی از سنگ
پارت ۱۵
آنیا:چطور میتونی این طوری صحبت کنی
برگشت سمتم
الکس:این حقیقته ممکنه دامیان برنگرده اینکه من چطور صحبت کنم حقیقت رو تغییر نمیده
کمی فکر کردم
آنیا:به هر حال اون پسر خاله تو در موردش این طوری صحبت نکن
الکس:با تمام اون بدی هایی که در حقت کرد بازم این و میگی اون تو رو گروگان گرفت از خانوادت دورت کرد
آنیا:آره ولی با این حال حاضرم گروگانش باشم و اون روی تخت بیمارستان نباشه
خندید
الکس:عشق باعث شده چشم و گوش تو رو حقیقت ها ببندی
عشق شاید واقعا این احساسی که به دامیان دارم
الکس:چیه ساکتی
آنیا:دلیل خاصی نداره ميشه بری اجازه بگیری تا دامیان و ببینم
الکس:خودمم خیلی تلاش کردم ولی اجازه نمیدن دیگه خسته شدم سرم که تو دستم بود رو در آوردم و بلند شدم که الکس اومد جلوم به دستم و گرفت
الکس:نگاه کن با خودت چی کار کردی
نگاهی به دستم انداختم یکم خون اومده بود حتما برای موقعی که سرم رو از دستم کشیدم یه پرستار اومد داخل
پرستار:این سرو صدا ها برای چی
که همون لحظه متوجه دستم شد
پرستار:با خودت چی کار کردی
آنیا:ميشه بزارید اون کسی که همراهم بود و ببینم
پرستار:باشه ولی دیگه این بلا رو سر خودت نیاری ها
خندیدم
آنیا:چشم
دنبال پرستار راه افتادم وقتی رسیدیم به یه اتاق در اتاق رو باز کرد
پرستار:برو داخل خیلی هم طول نکشه
آنیا:چشم ممنون
و وارد اتاق شدم چند قدمی که برداشتم دامیان و دیدم که روی تخت بی جون دراز کشیده بود
میخواستم اون لحظه گریه کنم هر کسی که تو زندگی من خیلی اهمیت داره رو از دست میدم تو بچگی که پدر و مادرم و الانم دامیان آروم نشستم رو صندلی که کنار تخت دامیان بود
پارت ۱۵
آنیا:چطور میتونی این طوری صحبت کنی
برگشت سمتم
الکس:این حقیقته ممکنه دامیان برنگرده اینکه من چطور صحبت کنم حقیقت رو تغییر نمیده
کمی فکر کردم
آنیا:به هر حال اون پسر خاله تو در موردش این طوری صحبت نکن
الکس:با تمام اون بدی هایی که در حقت کرد بازم این و میگی اون تو رو گروگان گرفت از خانوادت دورت کرد
آنیا:آره ولی با این حال حاضرم گروگانش باشم و اون روی تخت بیمارستان نباشه
خندید
الکس:عشق باعث شده چشم و گوش تو رو حقیقت ها ببندی
عشق شاید واقعا این احساسی که به دامیان دارم
الکس:چیه ساکتی
آنیا:دلیل خاصی نداره ميشه بری اجازه بگیری تا دامیان و ببینم
الکس:خودمم خیلی تلاش کردم ولی اجازه نمیدن دیگه خسته شدم سرم که تو دستم بود رو در آوردم و بلند شدم که الکس اومد جلوم به دستم و گرفت
الکس:نگاه کن با خودت چی کار کردی
نگاهی به دستم انداختم یکم خون اومده بود حتما برای موقعی که سرم رو از دستم کشیدم یه پرستار اومد داخل
پرستار:این سرو صدا ها برای چی
که همون لحظه متوجه دستم شد
پرستار:با خودت چی کار کردی
آنیا:ميشه بزارید اون کسی که همراهم بود و ببینم
پرستار:باشه ولی دیگه این بلا رو سر خودت نیاری ها
خندیدم
آنیا:چشم
دنبال پرستار راه افتادم وقتی رسیدیم به یه اتاق در اتاق رو باز کرد
پرستار:برو داخل خیلی هم طول نکشه
آنیا:چشم ممنون
و وارد اتاق شدم چند قدمی که برداشتم دامیان و دیدم که روی تخت بی جون دراز کشیده بود
میخواستم اون لحظه گریه کنم هر کسی که تو زندگی من خیلی اهمیت داره رو از دست میدم تو بچگی که پدر و مادرم و الانم دامیان آروم نشستم رو صندلی که کنار تخت دامیان بود
۴.۹k
۲۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.