دوراهی۲ پارت۱۴
#دوراهی۲#پارت۱۴
آقای فرهی گفت
~خب پس محمد میری ی دست لباس شیک با هزینه شرکت میخری امروز سعی کنین کاراتونو انجام بدین صبح برین
ماشین منو ببرین ک راحت باشین
رضا گفت
-خب پس ماشین من دست شما باشه
سوییچ و عوض کردن
آقای فرهی گفت
~موقع رفتن ی سر بیاین شرکت ک کارت عابر بانک و بدم بهتون
خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم
اول رفتیم برای محمد لباس بخریم چقدر محمد مارو خندوند انقدر موقع لباس پوشیدن مسخره بازی در اورد ک مردیم از بس که خندیدیم
ی تیپ خیلی شیک و باکلاس زد بعد هم رفتیم خونه محمد خیلی مقاومت میکرد ک نیاد بالا ولی رضا ب زور بردش بالا منم رفتم واحد خودم و لباسامو جمع کردم ی چمدون پر لباسای مشکی دیگ عادت کرده بودم ب این لباسا لب تاپ و گرفتم
همزمان با خروج من رضا و محمد اومدن بیرون
چشمای محمد قرمز بود پرسیدم
+چیزی شده
محمد گفت
×رضا مقصره انقدر خندیدم ک از چشمام اشک اومد
رضا گفت
-نخیرم آقا دروغ میگ اینم عشق از دست داده است
لبخندی زدم و گفتم
+دیر میشه آقا محمد هم باید وسایلشو جمع کنه
رضا گفت
-اره آره زود باشین
رفت پایین
خواستم چمدون رو ب زور ببرم ک محمد دستشو گذاشت رو چمدونم با نگاهم دستشو دنبال کردم و تو چشماش خیره شدم
محمد گفت
×میشه ب من نگی آقا محمد بگو محمد اینجوری راحت ترم
زبونم قفل شد حرفی نزدم
چمدونم رو بلند کرد و گفت
×سنگینه من میارم
مثل ی آدم ک هیپنوتیزم شده باشه فقط تو چشماش و برق چشماش نگاه میکردم
رفت پایین من همینطور وایستاده بودم ی لحظه چهره علیرضا اومد جلوی چشمم
محمد گفت
×نمیخوای بیای
حرفی نزدم فقط لبخند زدم و راه افتادم چمدونم رو گذاشت صندوق و رفتیم نشستیم
رضا رانندگی میکرد
جلوی در خونه محمد رفتیم محمد گفت
×اصرار نمیکنم بیاین بالا چون خیلی بهم ریخته است
رفت بالا و رضا ب من گفت
-سایه....اگر یکی بخواد بیاد تو زندگیت قبول میکنی
+نمیفهمم منظورتو
-فکر کنم محمد از تو خوشش اومده خیلی درموردت سوال میکرد مدام میگفت مراقبش باش الان تو این اوضاعی ک داره تنهایی واسش خوب نیست و از اینجور حرفا
+حرفشو نزن رضا من نمیتونم کسی رو جای علیرضا ببینم
محمد اومد و رضا پیاده شد و چمدونشو گرفت و تو صندوق گذاشت
ب سمت شرکت رفتیم آقای فرهی سه تا کارت داد واسه هر کدوممون برای مصرف شخصی ی کارت دیگ هم داد برای پروژه اگر چیزی لازم بود بخریم یا غذای گروه
بعد هم راه افتادیم سمت شمال
خیلی وقت بود ک شمال نرفته بودم و تنوع خوبی بود رضا رانندگی میکرد محمد هم آهنگ گذاشته بود
بین راه رضا زد بغل و رفت کلی خوراکی گرفت چقدر محمد و رضا سر ب سر هم میذاشتن
کل کلهای اینا منو یاد کل کلهای رضا و علیرضا مینداخت
خوبه رضا هم با رفیق جدیدش دیگ کمتر فکر علیرضا اذیتش میکرد
#خاص #جذاب #زیبا
آقای فرهی گفت
~خب پس محمد میری ی دست لباس شیک با هزینه شرکت میخری امروز سعی کنین کاراتونو انجام بدین صبح برین
ماشین منو ببرین ک راحت باشین
رضا گفت
-خب پس ماشین من دست شما باشه
سوییچ و عوض کردن
آقای فرهی گفت
~موقع رفتن ی سر بیاین شرکت ک کارت عابر بانک و بدم بهتون
خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم
اول رفتیم برای محمد لباس بخریم چقدر محمد مارو خندوند انقدر موقع لباس پوشیدن مسخره بازی در اورد ک مردیم از بس که خندیدیم
ی تیپ خیلی شیک و باکلاس زد بعد هم رفتیم خونه محمد خیلی مقاومت میکرد ک نیاد بالا ولی رضا ب زور بردش بالا منم رفتم واحد خودم و لباسامو جمع کردم ی چمدون پر لباسای مشکی دیگ عادت کرده بودم ب این لباسا لب تاپ و گرفتم
همزمان با خروج من رضا و محمد اومدن بیرون
چشمای محمد قرمز بود پرسیدم
+چیزی شده
محمد گفت
×رضا مقصره انقدر خندیدم ک از چشمام اشک اومد
رضا گفت
-نخیرم آقا دروغ میگ اینم عشق از دست داده است
لبخندی زدم و گفتم
+دیر میشه آقا محمد هم باید وسایلشو جمع کنه
رضا گفت
-اره آره زود باشین
رفت پایین
خواستم چمدون رو ب زور ببرم ک محمد دستشو گذاشت رو چمدونم با نگاهم دستشو دنبال کردم و تو چشماش خیره شدم
محمد گفت
×میشه ب من نگی آقا محمد بگو محمد اینجوری راحت ترم
زبونم قفل شد حرفی نزدم
چمدونم رو بلند کرد و گفت
×سنگینه من میارم
مثل ی آدم ک هیپنوتیزم شده باشه فقط تو چشماش و برق چشماش نگاه میکردم
رفت پایین من همینطور وایستاده بودم ی لحظه چهره علیرضا اومد جلوی چشمم
محمد گفت
×نمیخوای بیای
حرفی نزدم فقط لبخند زدم و راه افتادم چمدونم رو گذاشت صندوق و رفتیم نشستیم
رضا رانندگی میکرد
جلوی در خونه محمد رفتیم محمد گفت
×اصرار نمیکنم بیاین بالا چون خیلی بهم ریخته است
رفت بالا و رضا ب من گفت
-سایه....اگر یکی بخواد بیاد تو زندگیت قبول میکنی
+نمیفهمم منظورتو
-فکر کنم محمد از تو خوشش اومده خیلی درموردت سوال میکرد مدام میگفت مراقبش باش الان تو این اوضاعی ک داره تنهایی واسش خوب نیست و از اینجور حرفا
+حرفشو نزن رضا من نمیتونم کسی رو جای علیرضا ببینم
محمد اومد و رضا پیاده شد و چمدونشو گرفت و تو صندوق گذاشت
ب سمت شرکت رفتیم آقای فرهی سه تا کارت داد واسه هر کدوممون برای مصرف شخصی ی کارت دیگ هم داد برای پروژه اگر چیزی لازم بود بخریم یا غذای گروه
بعد هم راه افتادیم سمت شمال
خیلی وقت بود ک شمال نرفته بودم و تنوع خوبی بود رضا رانندگی میکرد محمد هم آهنگ گذاشته بود
بین راه رضا زد بغل و رفت کلی خوراکی گرفت چقدر محمد و رضا سر ب سر هم میذاشتن
کل کلهای اینا منو یاد کل کلهای رضا و علیرضا مینداخت
خوبه رضا هم با رفیق جدیدش دیگ کمتر فکر علیرضا اذیتش میکرد
#خاص #جذاب #زیبا
۱۲.۳k
۰۱ مرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.