دوراهی۲ پارت۱۵
#دوراهی۲#پارت۱۵
سرمو تکیه دادم ب شیشه ماشین خیلی کمبود خواب اذیتم میکرد
چشمام یواش یواش سنگین شد و خوابم برد
سایه خانم سایه خانم
باصدایی محمد بیدار شدم گفتم
+رسیدیم؟
×تقریبا آره رضا رفت سه تا آبمیوه بگیره بخوریم سرحال بشیم دیگ نزدیک جایی هستیم ک قراره گروه و ببینیم و خودمونم اونجا بمونیم
دستی به صورتم کشیدم از تو کیفم یه قرص مسکن در اوردم
+آب هست؟
×اره
بطری ابو داد دستم قرصو خوردم در بطری رو بستم و سرمو تکیه دادم عقب رضا اومد و آبمیوه رو داد دستمون
رضا گفت
-ساعت خواب سایه خانم
لبخندی زدم و گفتم
+ دوشبه درست و حسابی خواب ندارم
-تو مگه بعد از مرگ علیرضا خواب هم داشتی
+ن واقعا
آبمیوه خوردیم و راه افتادیم رضا یهویی بی دلیل زد زیر خنده
محمد پرسید
×چرا میخندی
-خندم از این گرفت ک الان تو کارگردان سایه تدوینگر من چیم راننده؟
محمد خندید و گفت
×ن داداش شما دستیار و مشاور کارگردان هستی
-اممم بازم خداروشکر
یه ویلای خیلی بزرگ بود ک رضا جلوش پارک کرد پیاده شدیم و رضا جلو منو محمد هم با هم رفتیم سمت در رضا زنگ زد
~کیه
رضا ی حالتی برای خنده ماها گرفت و گفت
-از طرف آقای فرهی اومدیم
بعد از مکث کوتاهی در باز شد و پشت آیفون بفرمایید بفرمایید گفت
رفتیم تو ی بوی غلیظی از قلیون میومد
همه دختر پسرها با هم بودن
محمد زیر لب گفت
×یا جد سادات رضا مطمئنی ک درست اومدیم
-اگ اون یارو پشت آیفون نمیشناخت شک میکردم
جلوی در وایستادیم ی پسره اومد پایین و وقتی شرایط و دید یهو گفت
~دوستان گروهی م اومدن از طرف آقای فرهی هستن
یهو همه ک انگار برق گرفتتشون پریدن
خلاصه سلام و علیک کردن
منو رضا رفتیم چمدونا رو اوردیم وقتی اومدیم تو محمد گفت
×ی خبر ی جورایی بد اتاق خالی نیست
گفتم
+یعنی چی نمیفهمم
×نمیدونم حالا یکی از بچه های گروه رفته ببینه چیکار میتونه بکنه
چمدون و گذاشتم زمین و دست ب سینه ایستادم
پسر جوونی اومد سمت ما و گفت
~فقط ب زور تونستم ی اتاق خالی کنم طبقه بالا سمت راست سومین اتاق
با لج چمدونم و بلند کردم و ب سمت اتاق رفتم چرا باید ی گروه کارگردانی تو ی اتاق باشن و چند تا بازیگر هَوَل استغفرالله
در اتاق و با لج باز کردم در اتاق محکم خورد ب دیوار با لج رفتم تو ی صدایی پشت سرم گفت
~هوی چ وضعشه
با خشم برگشتم سمت صدا ی پسر جوونی بود گفتم
+چی گفتی؟
~میگم چ وضعشه نکنه گانگستری چیزی هستی
+ببین من الان عصبیم میزنم دو نیم میکنمتا
اونقدر بلند گفتم ک سکوت همه جا رو فرا گرفت جوری ک حتی ن تنها اون پسر و محمد و رضا هم حرفی نزدن
همه چی کنم تحت فشار قرار داده بود
ی اتاق بزرگ بدون تخت و ۶ تا لحاف و تشک
یعنی من اگر رفته بودم مسافر خونه الان حداقل ی تخت بود
#خاص #جذاب #زیبا
سرمو تکیه دادم ب شیشه ماشین خیلی کمبود خواب اذیتم میکرد
چشمام یواش یواش سنگین شد و خوابم برد
سایه خانم سایه خانم
باصدایی محمد بیدار شدم گفتم
+رسیدیم؟
×تقریبا آره رضا رفت سه تا آبمیوه بگیره بخوریم سرحال بشیم دیگ نزدیک جایی هستیم ک قراره گروه و ببینیم و خودمونم اونجا بمونیم
دستی به صورتم کشیدم از تو کیفم یه قرص مسکن در اوردم
+آب هست؟
×اره
بطری ابو داد دستم قرصو خوردم در بطری رو بستم و سرمو تکیه دادم عقب رضا اومد و آبمیوه رو داد دستمون
رضا گفت
-ساعت خواب سایه خانم
لبخندی زدم و گفتم
+ دوشبه درست و حسابی خواب ندارم
-تو مگه بعد از مرگ علیرضا خواب هم داشتی
+ن واقعا
آبمیوه خوردیم و راه افتادیم رضا یهویی بی دلیل زد زیر خنده
محمد پرسید
×چرا میخندی
-خندم از این گرفت ک الان تو کارگردان سایه تدوینگر من چیم راننده؟
محمد خندید و گفت
×ن داداش شما دستیار و مشاور کارگردان هستی
-اممم بازم خداروشکر
یه ویلای خیلی بزرگ بود ک رضا جلوش پارک کرد پیاده شدیم و رضا جلو منو محمد هم با هم رفتیم سمت در رضا زنگ زد
~کیه
رضا ی حالتی برای خنده ماها گرفت و گفت
-از طرف آقای فرهی اومدیم
بعد از مکث کوتاهی در باز شد و پشت آیفون بفرمایید بفرمایید گفت
رفتیم تو ی بوی غلیظی از قلیون میومد
همه دختر پسرها با هم بودن
محمد زیر لب گفت
×یا جد سادات رضا مطمئنی ک درست اومدیم
-اگ اون یارو پشت آیفون نمیشناخت شک میکردم
جلوی در وایستادیم ی پسره اومد پایین و وقتی شرایط و دید یهو گفت
~دوستان گروهی م اومدن از طرف آقای فرهی هستن
یهو همه ک انگار برق گرفتتشون پریدن
خلاصه سلام و علیک کردن
منو رضا رفتیم چمدونا رو اوردیم وقتی اومدیم تو محمد گفت
×ی خبر ی جورایی بد اتاق خالی نیست
گفتم
+یعنی چی نمیفهمم
×نمیدونم حالا یکی از بچه های گروه رفته ببینه چیکار میتونه بکنه
چمدون و گذاشتم زمین و دست ب سینه ایستادم
پسر جوونی اومد سمت ما و گفت
~فقط ب زور تونستم ی اتاق خالی کنم طبقه بالا سمت راست سومین اتاق
با لج چمدونم و بلند کردم و ب سمت اتاق رفتم چرا باید ی گروه کارگردانی تو ی اتاق باشن و چند تا بازیگر هَوَل استغفرالله
در اتاق و با لج باز کردم در اتاق محکم خورد ب دیوار با لج رفتم تو ی صدایی پشت سرم گفت
~هوی چ وضعشه
با خشم برگشتم سمت صدا ی پسر جوونی بود گفتم
+چی گفتی؟
~میگم چ وضعشه نکنه گانگستری چیزی هستی
+ببین من الان عصبیم میزنم دو نیم میکنمتا
اونقدر بلند گفتم ک سکوت همه جا رو فرا گرفت جوری ک حتی ن تنها اون پسر و محمد و رضا هم حرفی نزدن
همه چی کنم تحت فشار قرار داده بود
ی اتاق بزرگ بدون تخت و ۶ تا لحاف و تشک
یعنی من اگر رفته بودم مسافر خونه الان حداقل ی تخت بود
#خاص #جذاب #زیبا
۱۲.۰k
۰۴ مرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.