[•( ساحل )•]
[•( ساحل )•]
part ¹⁶
( همه رفتن و استراحت کردن . جنی و هانا تو یه اتاق ، تهیونگ و لینو هم تو یه اتاق، فلیکس هم تو یه اتاق تنها بود . خورشید کمکم داشت غروب می کرد که هانا بیدار شد )
...☆
ویو هانا
( بیدار شدم و گوشیم رو روشن کردم، دیدم ساعت ۷ شده . وایی چقدر خوابیدم ، پاشدم رفتم بیرون دیدم هیچکس نیست ، پس یعنی همه خوابن؟ . از پله ها رفتم پایین و در یخچال باز کردم خیلی گشنم شده بود ، تو یخچال هیچی نبود...درشو بستم و وقتی برگشتم برم با تهیونگ رو به رو شدم که تقریبا هیچ فاصله ای بینمون نبود)
هانا : وای ترسیدم ( شُکه )
تهیونگ : ( دستش و میزاره رو دهن هانا ) هیشش الان بیدارشون می کنی دختر . بزار یکم بخوابن منم با خوشگلم خلوت کنم
هانا : میگم میشه یکم بری عقب اخه میترسم داداشم بیاد ، اگه ببینه میخوای بهش چی بگی هااا؟
تهیونگ : خب میگم خواهرت قلب منو دزدیده منم دیگه نمیتونم خودمو کنترل کنم 😂
هانا : عه مسخره بازی در نیار دیگه😂 من کی قلبتو دزدیدم الکی حرف می زنی
تهیونگ : ( هانا رو بلند می کنه میزاره رو میز ) من الکی حرف می زنم ؟ اره ؟
هانا : تهیونگ ترو خدا منو بزار زمین دیوونه شدی ؟ الان میان به خدا ( سعی می کنه بیاد پایین ولی تهیونگ نمیزاره )
تهیونگ : چقدر وول می خوری توو😂 یه دیقه بشین همینجا ، شرط داره که بیارمت پایین
هانا : عجب پر رویی هستی ها شرطم می زاری
تهیونگ : اره میزارم ، خب بگم چی یا میخوای انقدر بشینی اینجا تا داداشت بیاد ببینه من چقدر عاشقتم؟
هانا : بگو..بگو چیکار کنم 😂
تهیونگ : باید منو ببوسی ( لباشو غنچه می کنه )
هانا : چییی؟ 😳
تهیونگ : همین که شنیدی 😁
هانا : تهیونگ گشنمه اذیت نکن دیگه بزار برم
تهیونگ : نوچ..نمیشه
هانا : ( با کلافگی سرشو میخاره ) خب..خب باشه ( نزدیک تهیونگ میشه و تهیونگ رو سطحی می بوسه، وقتی می خواست جدا بشه تهیونگ نمیزاره کمرشو نزدیک میکنه و خودش هانا رو می بوسه ، وقتی از هم جدا شدن...)
هانا : خب چیزه... الان می زاری برم اگه خدا بخواد ( خجالت )
تهیونگ : اخه تو چرا انقدر خجالت می کشی 😂 ( هانا رو میزاره پایین ) من دیگه میرم الان لو میریم
هانا : من گشنمه میشه برم داداشم و بیدار کنم بریم بیرون یه چیزی بخوریم ؟ تو یخچال هیچی نیست
تهیونگ : اره بدو برو همرو بیدار کن بریم بیرون ( لبخند )
....☆
♡ㅤ ❍ㅤ ⎙ㅤ ⌲
ˡᶦᵏᵉ ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ ˢᵃᵛᵉ ˢʰᵃʳᵉ
part ¹⁶
( همه رفتن و استراحت کردن . جنی و هانا تو یه اتاق ، تهیونگ و لینو هم تو یه اتاق، فلیکس هم تو یه اتاق تنها بود . خورشید کمکم داشت غروب می کرد که هانا بیدار شد )
...☆
ویو هانا
( بیدار شدم و گوشیم رو روشن کردم، دیدم ساعت ۷ شده . وایی چقدر خوابیدم ، پاشدم رفتم بیرون دیدم هیچکس نیست ، پس یعنی همه خوابن؟ . از پله ها رفتم پایین و در یخچال باز کردم خیلی گشنم شده بود ، تو یخچال هیچی نبود...درشو بستم و وقتی برگشتم برم با تهیونگ رو به رو شدم که تقریبا هیچ فاصله ای بینمون نبود)
هانا : وای ترسیدم ( شُکه )
تهیونگ : ( دستش و میزاره رو دهن هانا ) هیشش الان بیدارشون می کنی دختر . بزار یکم بخوابن منم با خوشگلم خلوت کنم
هانا : میگم میشه یکم بری عقب اخه میترسم داداشم بیاد ، اگه ببینه میخوای بهش چی بگی هااا؟
تهیونگ : خب میگم خواهرت قلب منو دزدیده منم دیگه نمیتونم خودمو کنترل کنم 😂
هانا : عه مسخره بازی در نیار دیگه😂 من کی قلبتو دزدیدم الکی حرف می زنی
تهیونگ : ( هانا رو بلند می کنه میزاره رو میز ) من الکی حرف می زنم ؟ اره ؟
هانا : تهیونگ ترو خدا منو بزار زمین دیوونه شدی ؟ الان میان به خدا ( سعی می کنه بیاد پایین ولی تهیونگ نمیزاره )
تهیونگ : چقدر وول می خوری توو😂 یه دیقه بشین همینجا ، شرط داره که بیارمت پایین
هانا : عجب پر رویی هستی ها شرطم می زاری
تهیونگ : اره میزارم ، خب بگم چی یا میخوای انقدر بشینی اینجا تا داداشت بیاد ببینه من چقدر عاشقتم؟
هانا : بگو..بگو چیکار کنم 😂
تهیونگ : باید منو ببوسی ( لباشو غنچه می کنه )
هانا : چییی؟ 😳
تهیونگ : همین که شنیدی 😁
هانا : تهیونگ گشنمه اذیت نکن دیگه بزار برم
تهیونگ : نوچ..نمیشه
هانا : ( با کلافگی سرشو میخاره ) خب..خب باشه ( نزدیک تهیونگ میشه و تهیونگ رو سطحی می بوسه، وقتی می خواست جدا بشه تهیونگ نمیزاره کمرشو نزدیک میکنه و خودش هانا رو می بوسه ، وقتی از هم جدا شدن...)
هانا : خب چیزه... الان می زاری برم اگه خدا بخواد ( خجالت )
تهیونگ : اخه تو چرا انقدر خجالت می کشی 😂 ( هانا رو میزاره پایین ) من دیگه میرم الان لو میریم
هانا : من گشنمه میشه برم داداشم و بیدار کنم بریم بیرون یه چیزی بخوریم ؟ تو یخچال هیچی نیست
تهیونگ : اره بدو برو همرو بیدار کن بریم بیرون ( لبخند )
....☆
♡ㅤ ❍ㅤ ⎙ㅤ ⌲
ˡᶦᵏᵉ ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ ˢᵃᵛᵉ ˢʰᵃʳᵉ
۸.۰k
۱۲ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.