وقتی خدمتکارش بودی پارت دوم
/ت : خب چون حقوقم دوبرابر میشه...
با ایستادن یهویی بانولی بهش برخورد کردم که گفت....
بانولی : چی...یعنی تو فقط به خاطر پولش انقدر خوشحالی...
ا/ت : ب...بله...پس دیگه برای چی باید خوشحال باشم....
با صدای خنده ی بلند بانو لی با تعجب بهش نگاه کردم که گفت...
بانو لی : تو دختر شیطونی هستی...آههه باورم نمیشه همه به خاطر عالیجناب این شغل رو میخوان ولی تو به خاطر حقوقش...خب دیگه بهتره بریم کم کم داره دیرمون میشه....عالیجناب خیلی رو وقتش حساسه
سری تکون دادمو به سمت اقامتگاه عالیجناب حرکت کردیم....
بعد از ۱۰ دقیقه....
از زبان ا/ت :
بالاخره رسیدیم با دیدن قصر محوش شدم خیلی باشکوه بود حتی با شکوه تر از قصر های دیگه بود با صدای بانو لی به خودم اومدم که گفت....
بانو لی : وقتی رفتی اونجا تعظیم یادت نره...سرتو به هیچ وجه بالا نمیاریو چیزی نمیگی مگه اینکه خود ایشون بهت اجازه بدن فهمیدی....
ا/ت : بله بانوی من...
بانولی : خوبه... عالیجناب بانو لی هستم...
عالیجناب : بیا تو
آروم پشت سر بانو لی قدم برداشتمو وارد اتاق شدم...همراه بانو لی تعظیمی کردم که گفت...
تهیونگ : آوردیش....
بانولی : بله سرورم...
تهیونگ : هومم بیا جلو...
آروم کمی به سمت جلو حرکت کردم که گفت....
تهیونگ : سرتو بیار بالا...
باتردید آروم سرمو آوردم بالا که نگاهم با دو چشمه مشکی رنگ گره خورد...هیچ حسی رو نمیتونستم ازش دریافت کنم...خالی بود...خالی از هر حسی...همونطور داشتم نگاش میکردم کا با سرفه ی بانو لی سریع سرمو پایین انداختم....تونستم صدای پوزخندشو بشنوم...همونطور داشتم به خاطر بی حواسیم به خودم فحش میدادم که دوباره با اون صدای بمش شروع به صحبت کرد....
تهیونگ : مارو تنها بزاری بانولی...
بانولی : چ..چی..بله عالیجناب...
بعد از رفتن بانولی آب دهنمو پرسروصدا قورت دادم نمیدونم چرا اما بدجور از فردی که جلوی رومه میترسیدم....گفت....
تهیونگ : بشین..
ا/ت : ......(سکوت)
تهیونگ: نشنیدی چی گفتم...
آروم رفتم جلوو نشستم...که ادامه داد...
تهیونگ : سرتو بیار بالا....
سرمو با ترس آوردم بالا که دیدم با اون چشمای نافذش داره بهم نگاه میکنه...نمیدونم چرا اما از نگاهش یخ کردم....انگار داشت از ترسم لذت میبرد...گفت...
تهیونگ : اسمت چیه..
ا/ت : پا...پارک ا/ت سَ..سرورم
تهیونگ : هومم چند سالته...
ا/ت : ۲۰ سالمه...
تهیونگ : خب تو از الان ندیمه ی مخصوص منی تمام کارای شخصیم و هر کاری که بهت گفتم رو باید انجام بدیو همیشه کنارم باشی....میتونی اینکارو بکنی....
ا/ت : بله سرورم...
تهیونگ : خوبه....میتونی اونور وایسی چون فعلا کاری باهات ندارم...
بعد از این حرف تعظیمی کردمو رفتم به همون سمتی که اشاره داده بود....با خودم گفتم....
با ایستادن یهویی بانولی بهش برخورد کردم که گفت....
بانولی : چی...یعنی تو فقط به خاطر پولش انقدر خوشحالی...
ا/ت : ب...بله...پس دیگه برای چی باید خوشحال باشم....
با صدای خنده ی بلند بانو لی با تعجب بهش نگاه کردم که گفت...
بانو لی : تو دختر شیطونی هستی...آههه باورم نمیشه همه به خاطر عالیجناب این شغل رو میخوان ولی تو به خاطر حقوقش...خب دیگه بهتره بریم کم کم داره دیرمون میشه....عالیجناب خیلی رو وقتش حساسه
سری تکون دادمو به سمت اقامتگاه عالیجناب حرکت کردیم....
بعد از ۱۰ دقیقه....
از زبان ا/ت :
بالاخره رسیدیم با دیدن قصر محوش شدم خیلی باشکوه بود حتی با شکوه تر از قصر های دیگه بود با صدای بانو لی به خودم اومدم که گفت....
بانو لی : وقتی رفتی اونجا تعظیم یادت نره...سرتو به هیچ وجه بالا نمیاریو چیزی نمیگی مگه اینکه خود ایشون بهت اجازه بدن فهمیدی....
ا/ت : بله بانوی من...
بانولی : خوبه... عالیجناب بانو لی هستم...
عالیجناب : بیا تو
آروم پشت سر بانو لی قدم برداشتمو وارد اتاق شدم...همراه بانو لی تعظیمی کردم که گفت...
تهیونگ : آوردیش....
بانولی : بله سرورم...
تهیونگ : هومم بیا جلو...
آروم کمی به سمت جلو حرکت کردم که گفت....
تهیونگ : سرتو بیار بالا...
باتردید آروم سرمو آوردم بالا که نگاهم با دو چشمه مشکی رنگ گره خورد...هیچ حسی رو نمیتونستم ازش دریافت کنم...خالی بود...خالی از هر حسی...همونطور داشتم نگاش میکردم کا با سرفه ی بانو لی سریع سرمو پایین انداختم....تونستم صدای پوزخندشو بشنوم...همونطور داشتم به خاطر بی حواسیم به خودم فحش میدادم که دوباره با اون صدای بمش شروع به صحبت کرد....
تهیونگ : مارو تنها بزاری بانولی...
بانولی : چ..چی..بله عالیجناب...
بعد از رفتن بانولی آب دهنمو پرسروصدا قورت دادم نمیدونم چرا اما بدجور از فردی که جلوی رومه میترسیدم....گفت....
تهیونگ : بشین..
ا/ت : ......(سکوت)
تهیونگ: نشنیدی چی گفتم...
آروم رفتم جلوو نشستم...که ادامه داد...
تهیونگ : سرتو بیار بالا....
سرمو با ترس آوردم بالا که دیدم با اون چشمای نافذش داره بهم نگاه میکنه...نمیدونم چرا اما از نگاهش یخ کردم....انگار داشت از ترسم لذت میبرد...گفت...
تهیونگ : اسمت چیه..
ا/ت : پا...پارک ا/ت سَ..سرورم
تهیونگ : هومم چند سالته...
ا/ت : ۲۰ سالمه...
تهیونگ : خب تو از الان ندیمه ی مخصوص منی تمام کارای شخصیم و هر کاری که بهت گفتم رو باید انجام بدیو همیشه کنارم باشی....میتونی اینکارو بکنی....
ا/ت : بله سرورم...
تهیونگ : خوبه....میتونی اونور وایسی چون فعلا کاری باهات ندارم...
بعد از این حرف تعظیمی کردمو رفتم به همون سمتی که اشاره داده بود....با خودم گفتم....
۴۷.۸k
۱۶ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.