وقتی وارده عمارتی میشی که....🐾🌿پارت اخر:////
وقتی وارده عمارتی میشی که....🐾🌿پارت اخر:////
جیمین{با لی اومده بودیم محل قرار ولی ذهنم پیش لونا بود... قبل اومدنم اینقدر گریه کرد تا از بی حالی بهش آرامبخش زدن...داشتم فکر می کردم ولی با دستی که از جلوم رد شد افکارم پاره شد...سرم رو که بالا آوردم با لی مواجه شدم...عاا جناب لی کاری داشتید؟
لی{از وقتی اومدیم تو فکری... چیزی شده؟
جیمین{آه نه لونا یکم در نبود من بی تابی میکنه نگرانشم.
لی{چقدر بهت بدم که بديش به من؟
جیمین{جناب لی فکر نمی کنید داری بیش از حد تند میرین؟... لونا خط قرمزم هست لطفا حدتون رو بدونید.
لی{باشه بابا مال خودت... بیا بریم محموله الان میرسه.
جیمین{چشم غره ای رفتم و راه افتادم... به محض رسیدن محموله به افرادم علامت دادم حرکت کنن... تقریبا همه ی افراد لی مرده بودن و تنها بود به طرفم اومد و پشتم قایم شد.
لی{پارک یکاری کن مگه نمیبینی دارن میکشنمون.
جیمین{برگشتم سمتش و با پوزخند گفتم... تنها کاری که میتونم بکنم اینه بهت پیشنهاد بدم تسلیم شی... تا کار بدون خون ریزی به پایان برسونم.
لی{ایش لعنتی حالا که من گیر افتادم نمیذارم توهم زنده از اینجا بیرون بری.
جیمین{بلافاصله بعد از گفتن این حرفش اصلحش رو در آورد و به سمتم گرفت... با صدای آژیر پلیس ترسیده بهم نگاه کرد و شلیک کرد چشمام داشت سیاهی میرفت که با صدای گلوله و افتادنش رو زمین لبخندی بی جونی زدم و چشمام رو بستم.
*2سال بعد*
لونا{جیمینی
جیمین{هوم
لونا{اولین دیدارمون رو یادته؟
جیمین{مگه میشه فضولی اون رو شمارو یادم بره
لونا{یا فضولی نه و کنجکاوی.
جیمین{باشه باشه بیا بغلم.
لونا{آروم رفتم تو بغلش اونم با انگشتاش خط های نامعلومی روی شکمه برجستم میکشید...بعد از اون اتفاق لی رو اعدام کردن و جیمین بعد از دوهفته خوب شد خداروشکر تیر به دستش خورده بود...بعد از مرخص شدنش از کارش استعفا داد و یه شرکت زد... مینجی و تهیونگ هم بعد از چند وقت عاشق هم شدن و ازدواج کردن... دست جیمین رو که دورم حلقه شده بود رو بوسیدم و زیر لب گفتم... دوست دارم موچی من:)))
جیمین{با لی اومده بودیم محل قرار ولی ذهنم پیش لونا بود... قبل اومدنم اینقدر گریه کرد تا از بی حالی بهش آرامبخش زدن...داشتم فکر می کردم ولی با دستی که از جلوم رد شد افکارم پاره شد...سرم رو که بالا آوردم با لی مواجه شدم...عاا جناب لی کاری داشتید؟
لی{از وقتی اومدیم تو فکری... چیزی شده؟
جیمین{آه نه لونا یکم در نبود من بی تابی میکنه نگرانشم.
لی{چقدر بهت بدم که بديش به من؟
جیمین{جناب لی فکر نمی کنید داری بیش از حد تند میرین؟... لونا خط قرمزم هست لطفا حدتون رو بدونید.
لی{باشه بابا مال خودت... بیا بریم محموله الان میرسه.
جیمین{چشم غره ای رفتم و راه افتادم... به محض رسیدن محموله به افرادم علامت دادم حرکت کنن... تقریبا همه ی افراد لی مرده بودن و تنها بود به طرفم اومد و پشتم قایم شد.
لی{پارک یکاری کن مگه نمیبینی دارن میکشنمون.
جیمین{برگشتم سمتش و با پوزخند گفتم... تنها کاری که میتونم بکنم اینه بهت پیشنهاد بدم تسلیم شی... تا کار بدون خون ریزی به پایان برسونم.
لی{ایش لعنتی حالا که من گیر افتادم نمیذارم توهم زنده از اینجا بیرون بری.
جیمین{بلافاصله بعد از گفتن این حرفش اصلحش رو در آورد و به سمتم گرفت... با صدای آژیر پلیس ترسیده بهم نگاه کرد و شلیک کرد چشمام داشت سیاهی میرفت که با صدای گلوله و افتادنش رو زمین لبخندی بی جونی زدم و چشمام رو بستم.
*2سال بعد*
لونا{جیمینی
جیمین{هوم
لونا{اولین دیدارمون رو یادته؟
جیمین{مگه میشه فضولی اون رو شمارو یادم بره
لونا{یا فضولی نه و کنجکاوی.
جیمین{باشه باشه بیا بغلم.
لونا{آروم رفتم تو بغلش اونم با انگشتاش خط های نامعلومی روی شکمه برجستم میکشید...بعد از اون اتفاق لی رو اعدام کردن و جیمین بعد از دوهفته خوب شد خداروشکر تیر به دستش خورده بود...بعد از مرخص شدنش از کارش استعفا داد و یه شرکت زد... مینجی و تهیونگ هم بعد از چند وقت عاشق هم شدن و ازدواج کردن... دست جیمین رو که دورم حلقه شده بود رو بوسیدم و زیر لب گفتم... دوست دارم موچی من:)))
۱۱۰.۲k
۱۳ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.