عشق باطعم تلخ part82
#عشق_باطعم_تلخ #part82
باهم از خونه زدیم بیرون، همه رفته بودن باغ چون مراسم اونجا بود؛ اصلاً ذوق نداشتم هیچ، حوصله رفتن به مراسم نامزدی خودم رو نداشتم!
فرحان با شهرزاد و آرش پشت سرمون بودن، هی بوق میزدن انگار عروس و دوماد میبردند.
گوشی پرهام دوباره زنگ از وقتی سوار ماشین شدیم این پنجمین دفعه است که گوشیش زنگ میخورد و پرهام رد تماس میزد.
- کیه؟
گوشیش رو گرفت طرفم از دستش گرفتم، آیناز بود.
با سردترین حالت گفت:
- پسوردش (....).
- من کاری به گوشی شخصی کسی ندارم.
پوکر برگشت طرفم نگاهم کرد از اون نگاههای سرد.
- چیمیگی تو! برو توی پیام رسانی رو ببین.
یه روز نشد این من و ضایع نکنه. رمزش رو باز کردم، رفتم پیامرسانی اولین اسم مال آیناز بود؛ اما پایین اسم آیناز، کیوان...
استرس گرفتم نکنه کاری کنه! کل بدنم یخ زد.
با لکنت گفتم:
- پ..پرهام.
- آروم باش چیزی نمیشه؛ دارند تهدید میکنن امروز تمومش کنم، یعنی پا پس بکشم.
- ولی من میترسم.
دستم و گرفت هیچ حسی بهم منتقل نمیشد، جز استرس تهدیدهای کیوان.
- آنا من پیشتم.
قلبم خیلی تند میزد، حتی تنفسم نامنظم شده بود.
گوشی توی دستم یهو لرزید و صدای زنگ گوشی؛ پرهام فوراً گوشی رو ازم گرفت، اما اینبار تماس رو وصل کرد.
- نه پرهام...
تماس رو گذاشت روی اسپیکر و با خنده گفت:
- دقیقاً دلتون چیمیخواد؟
صدای خنده فرحان آرش و شهرزاد پیچید توی فضای ماشینمون، دستم رو گذاشتم روی قلبم نفسی بیرون فوت کردم.
- فرحان دوباره بگو دلت چیمیخواد؟
آرش با صدای بلند گفت:
- دوست داره حرفهای عاشقانهتون رو بشنوه، بچهم خودش که یه دختر سمتش نمیاد، بره باهاش عاشقانه حرف بزنه.
پرهام بلند زد زیر خنده قهقهه میزد، منم نتونستم از خندهاش نخندم لبخند مایل به خنده میزدم.
فرحان سرفهای کرد...
- پرهام آنا رو بوس نکردی البته جلوی ما؛ ولی دوست دارم رو بهش بگو.
پرهام با حرص گفت:
- اِ به شما چه؟! توی خلوت عاشقانه خودمون بهش میگم.
و نگاهی بهم کرد؛ هه کدوم خلوت...
فرحان خیلی پا فشاری میکرد پرهام بگه؛ اما پرهام بدتر از اون مخالفت میکرد و در آخر تماس رو قطع کرد، گوشیش رو زد خاموش انداختم عقب...
- آخیش راحت شدم.
...
وارد باغ شدیم باغ که نبود یه عمارت بزرگ و شیک بود که بیشتر تالار برای مراسم عروسی میگرفتن، یه کاخ سفید و خوشگل، حیاط شیک با دیزاین شیک فقط دام میخواست بگم واو...
از ماشین اومدم پایین توی شوک و ذوق بودم؛ آخه وقتی پرهام میدونه همه چی یه بازیِ، چرا اینقدر مجلل؟!
اومد کنارم وایستاد دستم رو توی دستهاش گرفت.
- یه شب به یاد موندنی برای دوتامون که امیدوارم هیچ وقت یادت نره.
و تلخند آخرش...
ادامه در کامنت...
باهم از خونه زدیم بیرون، همه رفته بودن باغ چون مراسم اونجا بود؛ اصلاً ذوق نداشتم هیچ، حوصله رفتن به مراسم نامزدی خودم رو نداشتم!
فرحان با شهرزاد و آرش پشت سرمون بودن، هی بوق میزدن انگار عروس و دوماد میبردند.
گوشی پرهام دوباره زنگ از وقتی سوار ماشین شدیم این پنجمین دفعه است که گوشیش زنگ میخورد و پرهام رد تماس میزد.
- کیه؟
گوشیش رو گرفت طرفم از دستش گرفتم، آیناز بود.
با سردترین حالت گفت:
- پسوردش (....).
- من کاری به گوشی شخصی کسی ندارم.
پوکر برگشت طرفم نگاهم کرد از اون نگاههای سرد.
- چیمیگی تو! برو توی پیام رسانی رو ببین.
یه روز نشد این من و ضایع نکنه. رمزش رو باز کردم، رفتم پیامرسانی اولین اسم مال آیناز بود؛ اما پایین اسم آیناز، کیوان...
استرس گرفتم نکنه کاری کنه! کل بدنم یخ زد.
با لکنت گفتم:
- پ..پرهام.
- آروم باش چیزی نمیشه؛ دارند تهدید میکنن امروز تمومش کنم، یعنی پا پس بکشم.
- ولی من میترسم.
دستم و گرفت هیچ حسی بهم منتقل نمیشد، جز استرس تهدیدهای کیوان.
- آنا من پیشتم.
قلبم خیلی تند میزد، حتی تنفسم نامنظم شده بود.
گوشی توی دستم یهو لرزید و صدای زنگ گوشی؛ پرهام فوراً گوشی رو ازم گرفت، اما اینبار تماس رو وصل کرد.
- نه پرهام...
تماس رو گذاشت روی اسپیکر و با خنده گفت:
- دقیقاً دلتون چیمیخواد؟
صدای خنده فرحان آرش و شهرزاد پیچید توی فضای ماشینمون، دستم رو گذاشتم روی قلبم نفسی بیرون فوت کردم.
- فرحان دوباره بگو دلت چیمیخواد؟
آرش با صدای بلند گفت:
- دوست داره حرفهای عاشقانهتون رو بشنوه، بچهم خودش که یه دختر سمتش نمیاد، بره باهاش عاشقانه حرف بزنه.
پرهام بلند زد زیر خنده قهقهه میزد، منم نتونستم از خندهاش نخندم لبخند مایل به خنده میزدم.
فرحان سرفهای کرد...
- پرهام آنا رو بوس نکردی البته جلوی ما؛ ولی دوست دارم رو بهش بگو.
پرهام با حرص گفت:
- اِ به شما چه؟! توی خلوت عاشقانه خودمون بهش میگم.
و نگاهی بهم کرد؛ هه کدوم خلوت...
فرحان خیلی پا فشاری میکرد پرهام بگه؛ اما پرهام بدتر از اون مخالفت میکرد و در آخر تماس رو قطع کرد، گوشیش رو زد خاموش انداختم عقب...
- آخیش راحت شدم.
...
وارد باغ شدیم باغ که نبود یه عمارت بزرگ و شیک بود که بیشتر تالار برای مراسم عروسی میگرفتن، یه کاخ سفید و خوشگل، حیاط شیک با دیزاین شیک فقط دام میخواست بگم واو...
از ماشین اومدم پایین توی شوک و ذوق بودم؛ آخه وقتی پرهام میدونه همه چی یه بازیِ، چرا اینقدر مجلل؟!
اومد کنارم وایستاد دستم رو توی دستهاش گرفت.
- یه شب به یاد موندنی برای دوتامون که امیدوارم هیچ وقت یادت نره.
و تلخند آخرش...
ادامه در کامنت...
۱۰.۶k
۱۷ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.