عشق باطعم تلخ part84
#عشق_باطعم_تلخ #part84
شهرزاد غر زد:
- خواهرم رو شوهر دادن نمیزارن پیشش باشم.
آرش دست شهرزاد و کشید و به زور بردش بیرون...
رو کردم طرف پرهام که داشت رفتن اونها رو تماشا میکرد.
- میگم...
برگشت طرفم نگاهامون قفل شد، زود نگاهم رو ازش گرفتم با پَته، مَته گفتم:
- آیناز..هم میاد؟
لبخندی زد...
- مهم نیست برام.
با مکث ادامه داد:
- بریم دیگه.
خواست قدم برداره دستش رو گرفتم.
- تا کی بازیمون رو ادامه میدیم؟
نگاه سردش رو روی صورتم گذروند و پوزخندی زد، دستم شل شد و اونم حرکت کرد سمت حیاط؛ نصف راه وایستاد.
- هنوز نمیدونم بهش فکر نکردم؛ بیا بریم دیگه.
قدم برداشتم سمتش، کنار هم وارد باغ شدیم کل فضا چراغونی بود و موزیک، گروه گیتاریست و ساز اومده بودن، با وروردمون فشفهها روشن شدن یه کیک چند طبقه روی میز بود کنارشم با شمع تزیین شده بود یه فضای کاملا رمانتیک!
جایگاه خودمون نشستیم دلم برای آیناز میسوخت نباید با پرهام اینکار رو میکردم آیناز عاشق پرهام بود؛ با این تفکرات از خودم بدم میاومد.
یه چندتا مهمون جدید اومده بودن پرهام با دیدنشون خیلی خوشحال شد؛ چون برای استقبالشون رفت سمتشون، یک خانواده بودن یه آقای که خیلی شبیه عمو شایان بود و یه زن با دوتا پسر بچهکه هر دوتاشون دوقلو بودن.
پرهام محکم آقا رو کشید بغلش، انگار قصد جدا شدن ازش نداشت؛ یکم که گذشت از آقا جدا شد و باهم اومدند سمت ما...
با خانومه دست دادم اونم تبریک گفت، پرهام با خوشحالی رو به آقا گفت:
- شاهین زند، عموی بنده.
آقا شاهین خیلی مهربون تبریک بهم گفت و بعد رفتن کنار بقیه هیچکدوم به سمتش نرفتن یه گوشه با خانومش نشست...
پرهام مشغول حرف زدن با یه گارسون بودو بعدش با نگرانی رفت سمت در ورودی شهرزاد اومد طرفم...
- اینجدیدها کی بودند؟
با نگرانی به سمت در ورودی نگاه میکردم.
- نمیدونم!
- آنا چبشده نگرانی؟
برگشتم طرف شهرزاد که کنجکاو بهم نگاه میکرد.
- میترسم کیوان بیاد، یه کاری کنه.
در کامنت 😉
شهرزاد غر زد:
- خواهرم رو شوهر دادن نمیزارن پیشش باشم.
آرش دست شهرزاد و کشید و به زور بردش بیرون...
رو کردم طرف پرهام که داشت رفتن اونها رو تماشا میکرد.
- میگم...
برگشت طرفم نگاهامون قفل شد، زود نگاهم رو ازش گرفتم با پَته، مَته گفتم:
- آیناز..هم میاد؟
لبخندی زد...
- مهم نیست برام.
با مکث ادامه داد:
- بریم دیگه.
خواست قدم برداره دستش رو گرفتم.
- تا کی بازیمون رو ادامه میدیم؟
نگاه سردش رو روی صورتم گذروند و پوزخندی زد، دستم شل شد و اونم حرکت کرد سمت حیاط؛ نصف راه وایستاد.
- هنوز نمیدونم بهش فکر نکردم؛ بیا بریم دیگه.
قدم برداشتم سمتش، کنار هم وارد باغ شدیم کل فضا چراغونی بود و موزیک، گروه گیتاریست و ساز اومده بودن، با وروردمون فشفهها روشن شدن یه کیک چند طبقه روی میز بود کنارشم با شمع تزیین شده بود یه فضای کاملا رمانتیک!
جایگاه خودمون نشستیم دلم برای آیناز میسوخت نباید با پرهام اینکار رو میکردم آیناز عاشق پرهام بود؛ با این تفکرات از خودم بدم میاومد.
یه چندتا مهمون جدید اومده بودن پرهام با دیدنشون خیلی خوشحال شد؛ چون برای استقبالشون رفت سمتشون، یک خانواده بودن یه آقای که خیلی شبیه عمو شایان بود و یه زن با دوتا پسر بچهکه هر دوتاشون دوقلو بودن.
پرهام محکم آقا رو کشید بغلش، انگار قصد جدا شدن ازش نداشت؛ یکم که گذشت از آقا جدا شد و باهم اومدند سمت ما...
با خانومه دست دادم اونم تبریک گفت، پرهام با خوشحالی رو به آقا گفت:
- شاهین زند، عموی بنده.
آقا شاهین خیلی مهربون تبریک بهم گفت و بعد رفتن کنار بقیه هیچکدوم به سمتش نرفتن یه گوشه با خانومش نشست...
پرهام مشغول حرف زدن با یه گارسون بودو بعدش با نگرانی رفت سمت در ورودی شهرزاد اومد طرفم...
- اینجدیدها کی بودند؟
با نگرانی به سمت در ورودی نگاه میکردم.
- نمیدونم!
- آنا چبشده نگرانی؟
برگشتم طرف شهرزاد که کنجکاو بهم نگاه میکرد.
- میترسم کیوان بیاد، یه کاری کنه.
در کامنت 😉
۳.۴k
۱۸ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.