عشق باطعم تلخ part80
#عشق_باطعم_تلخ #part80
بعد از نیم ساعت رسیدیم؛ از اونجا که پرهام میگفت طلا فروشِ دوست آقا شایان بود و خیلی با خانوادهشون صمیمی بود، سعی کردم دخالتی توی انتخاب نکنم فقط اگه پرهام تایید کرد قبول کنم چون اون انگشتر حقش اینِ به صاحب اصلیش برسه. بعد از چند دقیقه بحث سر انتخاب، بلاخره پرهام یک انگشتر انتخاب کرد و با جدیّت گفت:
- بخدا اگه ایرادی بیارید، خودم همتون رو از اینجا میندازم بیرون!
یه ست انگشتر نامزدی بود از گفته فروشنده، مدل جدید بود که طرحش فلانه و اینها...
از انگشتر زنانه یه نگین بزرگ الماسی داشت از مردانه یه نگین کوچیکتر با طرح های دو طرفه...
(آخه طرحش جوریه توصیف نمیشه، عکسش رو میزارم (بالا) )
انگشتر رو انتخاب کردیم حرکت کردیم سمت خونه... آرش، فرحان و شهرزاد باهم رفتند، آقاشایان با خاله پریا باهم رفتند.
ساعت ده شب بود، حسابی خسته بودیم پرهام پشتسرهم خمیازه میکشید؛ خداخدا میکردم سالم به خونه برسیم.
سرم رو گذاشتم روی شیشه به اتفاقهای اخیر فکر میکردم، چیشد؟ چرا اینطوری شد! اصلاً چرا من؟!
با صدای پرهام چشمهام رو باز کرد.
- چرا گریه؟
دستم روی گونههای خیسم کشیدم، حواسم نبود ناخودآگاه چشمهام اشکی شده بودند.
لبخند زورکی زدم، وقتی دید حالم روبهراه نیست ادامه داد:
- رستوران بریم واسه شام؟
نگاهی بهش کردم.
- نظری ندارم!
پوفی کشید و بعد از چند دقیقه جلو رستورانی وایستاد، با هم رفتیم داخل؛ غذارو خودش سفارش داد، فضای کلاسیک رستوران معذبم میکرد.
غذارو آوردن همه مخلفات بودند، فقط برای خودم برنج و قورمهسبزی کشیدم؛ یه قاشق خوردم عالی بود ولی اشتها نداشتم بخورم!
به هزار سختی تحمل کردم تا غذای پرهام تموم شه؛ بعدش حرکت کردیم سمت خونه.
انگار بار سنگینی روم بود، وارد خونهی پرهام شدم، نگاهی بهش کردم که میرفت سمت اتاقش.
در کامنت 😉
بعد از نیم ساعت رسیدیم؛ از اونجا که پرهام میگفت طلا فروشِ دوست آقا شایان بود و خیلی با خانوادهشون صمیمی بود، سعی کردم دخالتی توی انتخاب نکنم فقط اگه پرهام تایید کرد قبول کنم چون اون انگشتر حقش اینِ به صاحب اصلیش برسه. بعد از چند دقیقه بحث سر انتخاب، بلاخره پرهام یک انگشتر انتخاب کرد و با جدیّت گفت:
- بخدا اگه ایرادی بیارید، خودم همتون رو از اینجا میندازم بیرون!
یه ست انگشتر نامزدی بود از گفته فروشنده، مدل جدید بود که طرحش فلانه و اینها...
از انگشتر زنانه یه نگین بزرگ الماسی داشت از مردانه یه نگین کوچیکتر با طرح های دو طرفه...
(آخه طرحش جوریه توصیف نمیشه، عکسش رو میزارم (بالا) )
انگشتر رو انتخاب کردیم حرکت کردیم سمت خونه... آرش، فرحان و شهرزاد باهم رفتند، آقاشایان با خاله پریا باهم رفتند.
ساعت ده شب بود، حسابی خسته بودیم پرهام پشتسرهم خمیازه میکشید؛ خداخدا میکردم سالم به خونه برسیم.
سرم رو گذاشتم روی شیشه به اتفاقهای اخیر فکر میکردم، چیشد؟ چرا اینطوری شد! اصلاً چرا من؟!
با صدای پرهام چشمهام رو باز کرد.
- چرا گریه؟
دستم روی گونههای خیسم کشیدم، حواسم نبود ناخودآگاه چشمهام اشکی شده بودند.
لبخند زورکی زدم، وقتی دید حالم روبهراه نیست ادامه داد:
- رستوران بریم واسه شام؟
نگاهی بهش کردم.
- نظری ندارم!
پوفی کشید و بعد از چند دقیقه جلو رستورانی وایستاد، با هم رفتیم داخل؛ غذارو خودش سفارش داد، فضای کلاسیک رستوران معذبم میکرد.
غذارو آوردن همه مخلفات بودند، فقط برای خودم برنج و قورمهسبزی کشیدم؛ یه قاشق خوردم عالی بود ولی اشتها نداشتم بخورم!
به هزار سختی تحمل کردم تا غذای پرهام تموم شه؛ بعدش حرکت کردیم سمت خونه.
انگار بار سنگینی روم بود، وارد خونهی پرهام شدم، نگاهی بهش کردم که میرفت سمت اتاقش.
در کامنت 😉
۳.۲k
۱۶ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.