🌱part 2🌱 چند پارتی
🌱part 2🌱 چند پارتی
اون سه نفر سرگردون تویه اون جنگل می گشتن اما راه کمپ رو نمی تونستن پیدا کنن
تا اینکه رسیدن به یه کلبه جونکوک خواست دره کلبه رو بزنه اما تهیونگ مانعش شد
تهیونگ : به نظرم نریم اینجا ما که نمی دونیم اینجا خونیه کیه
جونکوک: اما من یخ زدم بریم داخل
جیمین: بریم
جیمین دره کلبه رو زد با دیدن کسی که درو باز کرد شکه شد
اون همون دختره بود که اون آهو رو کشت
ات: بح بح ببینید کی اینجاست
جونکوک: بعدن دعوا هاتون رو بکنید من دارم یخ میزنم
جیمین فقط داشت به ات نگاه میکرد تا اینکه رونا اومد
رونا: ات کی در میزد
رونا رفت جلوی در وقتی اون سه نفر رو تویه اون هوای سرد دید با خیلی نگرانی گفت
رونا: وای تویه این هوای سرد تویه این جنگل چیکار میکنید
جونکوک : ما گم شدیم
رونا: بیاید داخل
جونکوک: باشه
جونکوک رفت داخل اما جیمین نمی رفت تهیونگ دسته جیمینو گرفت و بهش گفت
تهیونگ: بیا بریم داخل بهتره از اینه که لقمیه گرگا بشیم
اون دوتا هم رفتن داخل خونه خونیه کوچیک و دنجی بود رونا اون سه نفر رو رهنمای کرد به طرفه شومینه جیمین تهیونگ جونکوک کناره شومینه نشستن رونا براشون پتو آورد اون سه نفر رو پتو رو رویه شونه هاشون انداخت ات هم اومد روبه رویه جیمین نشست
ات: خوب پس که تویه جنگل گم شدین
تهیونگ : اره اما اینجا خونیه تویه
رو به ات
ات: اره خونیه منه
رونا: براتون قهویه داغ آوردم بخورید گرم میشید
رونا با تموم مهربونیش قهوه ها رو بهشون داد اونم اومد کناره ات نشست
رونا :لینا بیا مهمون داریم
لینا : اومدم
لینا اومد وقتی جیمین تهیونگ و جونکوک رو دید اومد کناره رونا نشست و گفت
لینا: چرا نگفتین مهمون دعوت کردین
ات: ما دعوت نکردیم
جیمین: دلت نمیخواد میریم
رونا: نه نه تویه این هوای سرد کجا میرید
ات: نه می تونید بمونید
♡🌱🌱🌱♡
اون سه نفر سرگردون تویه اون جنگل می گشتن اما راه کمپ رو نمی تونستن پیدا کنن
تا اینکه رسیدن به یه کلبه جونکوک خواست دره کلبه رو بزنه اما تهیونگ مانعش شد
تهیونگ : به نظرم نریم اینجا ما که نمی دونیم اینجا خونیه کیه
جونکوک: اما من یخ زدم بریم داخل
جیمین: بریم
جیمین دره کلبه رو زد با دیدن کسی که درو باز کرد شکه شد
اون همون دختره بود که اون آهو رو کشت
ات: بح بح ببینید کی اینجاست
جونکوک: بعدن دعوا هاتون رو بکنید من دارم یخ میزنم
جیمین فقط داشت به ات نگاه میکرد تا اینکه رونا اومد
رونا: ات کی در میزد
رونا رفت جلوی در وقتی اون سه نفر رو تویه اون هوای سرد دید با خیلی نگرانی گفت
رونا: وای تویه این هوای سرد تویه این جنگل چیکار میکنید
جونکوک : ما گم شدیم
رونا: بیاید داخل
جونکوک: باشه
جونکوک رفت داخل اما جیمین نمی رفت تهیونگ دسته جیمینو گرفت و بهش گفت
تهیونگ: بیا بریم داخل بهتره از اینه که لقمیه گرگا بشیم
اون دوتا هم رفتن داخل خونه خونیه کوچیک و دنجی بود رونا اون سه نفر رو رهنمای کرد به طرفه شومینه جیمین تهیونگ جونکوک کناره شومینه نشستن رونا براشون پتو آورد اون سه نفر رو پتو رو رویه شونه هاشون انداخت ات هم اومد روبه رویه جیمین نشست
ات: خوب پس که تویه جنگل گم شدین
تهیونگ : اره اما اینجا خونیه تویه
رو به ات
ات: اره خونیه منه
رونا: براتون قهویه داغ آوردم بخورید گرم میشید
رونا با تموم مهربونیش قهوه ها رو بهشون داد اونم اومد کناره ات نشست
رونا :لینا بیا مهمون داریم
لینا : اومدم
لینا اومد وقتی جیمین تهیونگ و جونکوک رو دید اومد کناره رونا نشست و گفت
لینا: چرا نگفتین مهمون دعوت کردین
ات: ما دعوت نکردیم
جیمین: دلت نمیخواد میریم
رونا: نه نه تویه این هوای سرد کجا میرید
ات: نه می تونید بمونید
♡🌱🌱🌱♡
۴.۱k
۲۹ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.