part 82. (((( پارت پایانی )))))
part 82. (((( پارت پایانی )))))
با صدای یول کوک از افکارم اومدم بیرون رومو برگدوندم یول کوک دسته جونکوک رو گرفته بود و اومد پیشم
یول کوک: مامانی معذلت میخوام دیگه به حلفاتون گوش میدم
ات: آفرین به پسره خوشتیپم حالا بگو ببینم غذا خوردی
یول کوک: بله مامانی
جونکوک: مامانش ما هم غذا مونو خوردیم و حالا میخوایم تورو یه جای ببریم
ات: وای خدایا خیلی کنجکاوم کجا میخوایم بریم
جونکوک
رفتم دسته ات رو گرفتم و گفتم بیا بریم میبینی
ات: باشه
جونکوک
یول کوک رو گرفتم بغلم و رفتیم سوار ماشین شدیم رسیدیم ساحل از ماشین پیاده شدیم
یول کوک : مامانی بابایی دستمو بگیلین
ات: باشه پسرم
یه دستشو من گرفتم یه دستشو جونکوک گرفت
داشتیم کناره ساحل قدم میزدیم
جونکوک: ات من خیلی خوشحالم که تو و یول کوک کنارم هستین
ات: منم خوشبخت ترین ادمه رویه جهانم
یول کوک: منم خیلی خوشحال که همچین مامانو بابای خوبی دالم
ات
خنده ای کردم و گفتم
ما هم خیلی خوشحال که تو رو داریم
جونکوک : بیاین یکم بشینیم
ات: باشه
رفتیم کناره ساحل نشستیم یول کوک تویه بغلم نشست
جونکوک
نشستم کناره ات دستمو دوره شونهایه ات حلقه کردم و ات رو به خودم نزدیک کردم
ات
سرمو گذاشتم رویه شونیه جونکوک هر سه تا مون داشتیم به دریا نگاه میکردیم خیلی خوشحال بودم که همیه سختی ها تموم شدن
(((((((((((((((((((((((((((((((((((
(((( بعضی وقتا ادم نمیتونه به سرنوشت اعتماد کنه این زندگی آدمو مجبور به هرکاری میکنه تنفر داشتن از عشقت گذشتن از جونت خوردن ضربه از صمیمی ترین دوستت ولی باید به یاد داشت که این زندگی ادامه داره ))))
واینم از پایان فیک چون این سرنوشت است
اومیدوارم خوشتون اومده باشه
منتظر فیک جدیدم باشید
با صدای یول کوک از افکارم اومدم بیرون رومو برگدوندم یول کوک دسته جونکوک رو گرفته بود و اومد پیشم
یول کوک: مامانی معذلت میخوام دیگه به حلفاتون گوش میدم
ات: آفرین به پسره خوشتیپم حالا بگو ببینم غذا خوردی
یول کوک: بله مامانی
جونکوک: مامانش ما هم غذا مونو خوردیم و حالا میخوایم تورو یه جای ببریم
ات: وای خدایا خیلی کنجکاوم کجا میخوایم بریم
جونکوک
رفتم دسته ات رو گرفتم و گفتم بیا بریم میبینی
ات: باشه
جونکوک
یول کوک رو گرفتم بغلم و رفتیم سوار ماشین شدیم رسیدیم ساحل از ماشین پیاده شدیم
یول کوک : مامانی بابایی دستمو بگیلین
ات: باشه پسرم
یه دستشو من گرفتم یه دستشو جونکوک گرفت
داشتیم کناره ساحل قدم میزدیم
جونکوک: ات من خیلی خوشحالم که تو و یول کوک کنارم هستین
ات: منم خوشبخت ترین ادمه رویه جهانم
یول کوک: منم خیلی خوشحال که همچین مامانو بابای خوبی دالم
ات
خنده ای کردم و گفتم
ما هم خیلی خوشحال که تو رو داریم
جونکوک : بیاین یکم بشینیم
ات: باشه
رفتیم کناره ساحل نشستیم یول کوک تویه بغلم نشست
جونکوک
نشستم کناره ات دستمو دوره شونهایه ات حلقه کردم و ات رو به خودم نزدیک کردم
ات
سرمو گذاشتم رویه شونیه جونکوک هر سه تا مون داشتیم به دریا نگاه میکردیم خیلی خوشحال بودم که همیه سختی ها تموم شدن
(((((((((((((((((((((((((((((((((((
(((( بعضی وقتا ادم نمیتونه به سرنوشت اعتماد کنه این زندگی آدمو مجبور به هرکاری میکنه تنفر داشتن از عشقت گذشتن از جونت خوردن ضربه از صمیمی ترین دوستت ولی باید به یاد داشت که این زندگی ادامه داره ))))
واینم از پایان فیک چون این سرنوشت است
اومیدوارم خوشتون اومده باشه
منتظر فیک جدیدم باشید
۱۲.۰k
۲۵ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.