پارت¹¹
پارت¹¹
فصل دوم
..................................
همینجور بهش بد و بیرا میگفت و کوک گیج بهش نگا میکرد تا اینکه صدایه دختری حرف هایه یونارو قط کرد هردو به دختر لوس روبه روشون کردن ...
÷ عشقم این خانم کیه؟
_ بار اخرت باشه منو اینجوری صدا میکنی
لباشو اویزون کرد و موهاشو داد عقب و با لحن ناراحت و لوس گفت
÷ عشقم چرا اینجوری میکنی
دیگه داشت حالش بهم میخورد بلند شد و لنگون لنگون رفت سمت در ورودی که جونگ کوک جلوشو گرفت
_ کجا؟
؛؛ به تو ربطی نداره !
_ خیلیم داره حالا که فهمیدی من گناهی ندارم حق نداری بامن اینجوری برخورد کنی
با اون یکی پایه سالمش زد رو پایه کوک و گفت
؛؛ من با هرکی که دلم بخواد هرجوریم که دلم بخواد رفتار میکنم فک نکن چون هردومونو بازی دادن دوباره مثل سابق میشم
از این دختره حالش بهم میخورد فضایه دورش زیادی بهش فشار وارد کرده بود و نفس کشیدن براش سخت بود
_ هرچقدر دلت میخواد سرزنشم کن ولی نمیتونی از این در پاتو بزاری بیرون
؛؛ تموم شد؟ خیلی تاثیر گذار بود
قدم بر نداشته بود که کوک بلندش کرد و بردش طبقه بالا یونا حسابی عصبی شده بود بخاطر این کار کوک
؛؛ بزارم پاییننن
_ اینقدر حرف نزن
درو باز کرد و بدون توجه به پاش پرتش کرد رو تخت و درو بست و قفل کرد بعدم صدایه پاش میومد که از پله ها پایین میرفت ... رفت دم در و تا خواست در برنه صدایه داد و بیداد از پایین اومد .. گوشاشو تیز کرد و یه ور گوششو گذاشت رو در
_ النا به چه حقی اومدی اینجا؟
÷یاااا نباید بیام خونه دوست پسرم یعنی؟
_ اخرین بارت باشه که همچین کلمه ایو به کار میبری
النا جوری که یونا از طبقه بالا صداشو بشنوه داد زد
÷ ولی دیشب اینو نمیگفتی
_ چی گفتی؟
÷ دیشب که خیلی راضی بودی که پیشتم ... حتی نمیخواستی برم و ...
با تو دهنی که خورد حرفش نصفه موند و پرت شد رو زمین دستشو گذاشت رو صورتش که با ترس به جونگ کوک خیره شد
_ خیلی خیال پردازی میکنی جوری که خودتم داری باورشون میکنی ! .. از خونم گمشو بیرون
÷ ولی ..
_ گفتم گمشوو
خیلی سریع بلند شد و وسایلشو جم کرد و رفت بیرون جونگ کوک دستاشو مشت کرد و به طبقه بالا خیره شد نمیدونست یونا اون چرتو پرتارو شنیده یانه میترسید بره بالا اگه میرفت بالا یا کلشو میشکست یا دستو پاهاشو ... سرشو تکون داد و رفت تو اتاقش پنجره رو باز کرد و رفت یه لیوان برداشت و یکی از اون شیشه هایه ویسکی شو در اورد و برایه خودش ریخت و به غروب افتاب خیره شد ... بعد از چند دقیقه که عصبانیتش فروکش کرد به قضیه یونا فکر کرد یعنی کی و چراا باید یه همچین کاری میکرد؟ .. خوب دشمن داشت نمیگفت که نداره ولی کار کی میتونست باشه .... بعد که یکم فک کرد یاد حرف یونا افتاد که گفت تو اتاق مکس شنود کار گذاشته .. باید یکی رو میفرستاد تا بره و دستگا رو برداره لیوانش رو پایین گذاشت و به نامجون زنگ زد
_ ... الو سلام هیونگ
نامجون" چیشده یادی از ما کردی
_ معذرت میخوام سرم شلوغ بود
نامجون " چیکار میکردی؟
_ رفتم یونا رو اوردم
بعد گفتن این کلمه صدایه شکستن چیزی اومد
_ هیونگ؟؟ خوبیی؟ چیشد؟
نامجون" یوناااا؟ چطورییی؟ هامون یونا خودمون؟
_ اره .. صدایه چی بود؟
نامجون " چطوری اوردیش؟
_ داستانش طولانیه ... بگذریم ازت یه کمکی میخوام
نامجون " بگو ... گوش میدم
_ خوب .. ببین معلوم شده کسی برامون نقشه داشته ... یونا وقتی تو عمارت مکس بوده بهش مشکوک شده و تو اتاقش شنود گذاشته
نامجون" خوب من چیکار کنم؟
_ قضیه اینه که باید یه جوری دستگاه رو از عمارتش خارج کنیم
نامجون " اوکی فردا میام درموردش حرف بزنیم
خدافظی کرد و گوشیش رو گذاشت رو میز بعدم از اتاق خارج شد و به سمت اتاقی که یونا توش یود حرکت کرد یواش رفت جلویه در .. صدایی از اتاق نمیومد نگران تقه ای به در زد و منتظر موند ..... بازم صدایی نشنید نگران شد و درو باز کرد و با چهره غمگین یونا روبه رو شد
؛؛ اوکی .. تو این ماجرایه من بی تقصیر بودی ... اون دختر چی میگفت؟
_ داشت چرتو پرت میگفت یو ...
؛؛ برو بیرون
_ خواهش میکنم ... بزار پیشت باشم
؛؛ نمیخوام .. برو بیرون
دستاشو مشت کرد و اروم درو بست ...
فصل دوم
..................................
همینجور بهش بد و بیرا میگفت و کوک گیج بهش نگا میکرد تا اینکه صدایه دختری حرف هایه یونارو قط کرد هردو به دختر لوس روبه روشون کردن ...
÷ عشقم این خانم کیه؟
_ بار اخرت باشه منو اینجوری صدا میکنی
لباشو اویزون کرد و موهاشو داد عقب و با لحن ناراحت و لوس گفت
÷ عشقم چرا اینجوری میکنی
دیگه داشت حالش بهم میخورد بلند شد و لنگون لنگون رفت سمت در ورودی که جونگ کوک جلوشو گرفت
_ کجا؟
؛؛ به تو ربطی نداره !
_ خیلیم داره حالا که فهمیدی من گناهی ندارم حق نداری بامن اینجوری برخورد کنی
با اون یکی پایه سالمش زد رو پایه کوک و گفت
؛؛ من با هرکی که دلم بخواد هرجوریم که دلم بخواد رفتار میکنم فک نکن چون هردومونو بازی دادن دوباره مثل سابق میشم
از این دختره حالش بهم میخورد فضایه دورش زیادی بهش فشار وارد کرده بود و نفس کشیدن براش سخت بود
_ هرچقدر دلت میخواد سرزنشم کن ولی نمیتونی از این در پاتو بزاری بیرون
؛؛ تموم شد؟ خیلی تاثیر گذار بود
قدم بر نداشته بود که کوک بلندش کرد و بردش طبقه بالا یونا حسابی عصبی شده بود بخاطر این کار کوک
؛؛ بزارم پاییننن
_ اینقدر حرف نزن
درو باز کرد و بدون توجه به پاش پرتش کرد رو تخت و درو بست و قفل کرد بعدم صدایه پاش میومد که از پله ها پایین میرفت ... رفت دم در و تا خواست در برنه صدایه داد و بیداد از پایین اومد .. گوشاشو تیز کرد و یه ور گوششو گذاشت رو در
_ النا به چه حقی اومدی اینجا؟
÷یاااا نباید بیام خونه دوست پسرم یعنی؟
_ اخرین بارت باشه که همچین کلمه ایو به کار میبری
النا جوری که یونا از طبقه بالا صداشو بشنوه داد زد
÷ ولی دیشب اینو نمیگفتی
_ چی گفتی؟
÷ دیشب که خیلی راضی بودی که پیشتم ... حتی نمیخواستی برم و ...
با تو دهنی که خورد حرفش نصفه موند و پرت شد رو زمین دستشو گذاشت رو صورتش که با ترس به جونگ کوک خیره شد
_ خیلی خیال پردازی میکنی جوری که خودتم داری باورشون میکنی ! .. از خونم گمشو بیرون
÷ ولی ..
_ گفتم گمشوو
خیلی سریع بلند شد و وسایلشو جم کرد و رفت بیرون جونگ کوک دستاشو مشت کرد و به طبقه بالا خیره شد نمیدونست یونا اون چرتو پرتارو شنیده یانه میترسید بره بالا اگه میرفت بالا یا کلشو میشکست یا دستو پاهاشو ... سرشو تکون داد و رفت تو اتاقش پنجره رو باز کرد و رفت یه لیوان برداشت و یکی از اون شیشه هایه ویسکی شو در اورد و برایه خودش ریخت و به غروب افتاب خیره شد ... بعد از چند دقیقه که عصبانیتش فروکش کرد به قضیه یونا فکر کرد یعنی کی و چراا باید یه همچین کاری میکرد؟ .. خوب دشمن داشت نمیگفت که نداره ولی کار کی میتونست باشه .... بعد که یکم فک کرد یاد حرف یونا افتاد که گفت تو اتاق مکس شنود کار گذاشته .. باید یکی رو میفرستاد تا بره و دستگا رو برداره لیوانش رو پایین گذاشت و به نامجون زنگ زد
_ ... الو سلام هیونگ
نامجون" چیشده یادی از ما کردی
_ معذرت میخوام سرم شلوغ بود
نامجون " چیکار میکردی؟
_ رفتم یونا رو اوردم
بعد گفتن این کلمه صدایه شکستن چیزی اومد
_ هیونگ؟؟ خوبیی؟ چیشد؟
نامجون" یوناااا؟ چطورییی؟ هامون یونا خودمون؟
_ اره .. صدایه چی بود؟
نامجون " چطوری اوردیش؟
_ داستانش طولانیه ... بگذریم ازت یه کمکی میخوام
نامجون " بگو ... گوش میدم
_ خوب .. ببین معلوم شده کسی برامون نقشه داشته ... یونا وقتی تو عمارت مکس بوده بهش مشکوک شده و تو اتاقش شنود گذاشته
نامجون" خوب من چیکار کنم؟
_ قضیه اینه که باید یه جوری دستگاه رو از عمارتش خارج کنیم
نامجون " اوکی فردا میام درموردش حرف بزنیم
خدافظی کرد و گوشیش رو گذاشت رو میز بعدم از اتاق خارج شد و به سمت اتاقی که یونا توش یود حرکت کرد یواش رفت جلویه در .. صدایی از اتاق نمیومد نگران تقه ای به در زد و منتظر موند ..... بازم صدایی نشنید نگران شد و درو باز کرد و با چهره غمگین یونا روبه رو شد
؛؛ اوکی .. تو این ماجرایه من بی تقصیر بودی ... اون دختر چی میگفت؟
_ داشت چرتو پرت میگفت یو ...
؛؛ برو بیرون
_ خواهش میکنم ... بزار پیشت باشم
؛؛ نمیخوام .. برو بیرون
دستاشو مشت کرد و اروم درو بست ...
۴.۱k
۱۱ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.