بیرحم

#بی_رحم
part 71

ویو یوری
بعد ازخداحافظی از مادر و پدرم تماس رو قطع کردم راحت میشد از لحن صحبتشون فهمید که چقدر روحیشون شاد تر شده
و طوری که از حرفای پدرم میشد فهمید تا چند روزه دیگه به کره برمیگردن
درسته خیلی دلتنگشون شده بودم و برای برگشتنشون لحظه شماری میکردم
تو همین افکار بودم که چشمم به ساعت خورد ...دیگه اخرای ساعت کاری بود
کارایی که مونده بود رو انجام دادم و بعد از جمع کردن وسایلم از شرکت خارج شدم
به محض رسیدن به خونه به سمت اتاق رفتم و لباسم رو عوض کردم ... مدتی منتظر نشستم تا بلکه سر و کله ی جیمین پیدا شد چون گفت که امروز زود خودشو به خونه میرسونه اما خبری ازش نشده بود
تصمیم گرفتم بهش یه زنگ بزنم تا ببینم کجاست وشی رو برداشت و چند بار بهش زنگ زدم اما هیج کدوم از تماس ها رو جواب نمی داد
نمیدونم چرا اما نگرانی بدی بهم دست داد
حتی زمانی که رابطمون خوب نبودم تماس ها رو هر جور شده بود جواب میداد اما الا
نکنه اتفاقی براش افتاده باشه... کار اون پر از خطر بود یه همچین اتفاقی غیر ممکن نبود
چند دقیقه ای صبر کردم که بلکه شاید دوباره بهم زنگ بزنه اما بازم خبری ازش نشد
بهتر بود خودم برم ... خوب میدونستم محل کارش کجاست
به سمت کمد رفت و یه کت چرمی مشکی پوشیدم
بعد از زدن یه استایل خوب ارایش صورتمو تموم کردم و از اتاق خارج شدم
گوشیمو توی کیفم انداختم و با خودم بردم
بعد از پوشیدن کفشم سوییچ ماشینو برداشتم و به سما اون عمارت قدیمی که اون روز منو همراه با خودش برده بود حرکت کردم
بعد از حدود بیست دقیقه بلاخره رسیدم
اون عمارت قسمت دوری از شهر سئول بود
ماشین رو دور تر پارک کردم
و خودم به سمت اونحا راه افتادم با نزدیک شدنم به اونجا دوتا نگهبان جلوم سبز شدن
بدون اینکه حرفی ازش بشنوم گفتم : لطفا از جلوی راهم برید کنار من مین یوری ام همسر اقای پارک جیمین ...با ایشون کار دارم
_اوه ببخشید خانم مین نشناختم
بدون حرفی دیگه ای از بین اون دوتا گذشتم دوباره تلفنم رو بیرون اوردم و شماره ی جیمین رو گرفتم اما بازم پاسخ گو نبود
دیگه واقعا داشتم نگران میشدم اما فکر نکنم با وجود اون همه نگهبان اتفاقی برای جیمین افتاده باشه
به سمت سالن اصلی اون عمارت رفتم اما درش بسته بود
پس این مرد کجا بود ... میخواستم راهم رو بگیرم و برگردم که چشمم به در زیر زمین که نیمه باز بود افتاد
ممکنه بود اونجا باشه ... با قدمایی به سما اونجا حرکت کردم ... هر چقدر که نزدیک تر میشدم صدای فریاد و داد یک مرد بیشتر به گوشم میخورد
با سرعت به سمت داخل اون زیر زمین حرکت کردم
اما به محض ورودم به اونجا با صحنه ی بدی رو به رو شدم صحنه ای که ارزو میکردم هیج وقت پامو توی این عمارت کوفتی نزاشته بودم
مردی غرق در خون گوشه ای بی جون افتاده بود و انگاری داشت نفس های اخرش رو میکشید وقتی کمی بیشتر بهش توجه کردم قیافش اشنا میومد اما بازم نمیشناختمش
اون گوشه ام مردی که سنش کمی بالاتر میخورد روی صندلی غرق در خون افتاده بود و جیمین بی توجه به فریاد هایی که اون مرد سر میزد داشت به ضرباتش ادامه میداد ... مثل یک دیوونه با شلاق توی دستش به اون مرد ضربه میزد و قه قهه میزد انگار که با هر فریاد اون روحش تازه تر میشد
برای لحظه ای نمی تونستم باور کنم که اون واقعا جیمینه ... اون داشا با دو انسان چیکار میکرد ... یعنی کاری که اون همیشه ازش حرف میزد این بود ... کاری که خوشش نمیومد من ازش چیزی بفهمم و همیشه از من پنهونش میکرد
دیگه نتونستم تحمل کنم انگاری تمام اتفاقات از یادم رفته بود با صدای بلندی فریاد زدم و گفتم : کافیه پاک جیمین
انگاری تازه متوجه ی حضورم شده بود سرش رو با ناباوری به سمتم چرخوند انگار که از دیدن من بدجور تعجب کرده بود البته حقم داشت
دیدگاه ها (۱۲)

#بی_رحم part72اما همه چیز بر خلاف اتتظار من پیش رفت جیمین شل...

#بی_رحم part 70ویو جیمین به محض رسیدن به اون عمارت به سمت زی...

#بی_رحم part 69یوری سعی کرد مو به مو اتفاقاترو برای جیمین تو...

جیمین فیک زندگی پارت ۳۴#

شوهر دو روزه. پارت۸0

( چرا من؟)بخشش یا نفرت ات بین دوراهی سختی گیر کرده زندگیش خا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط