بی رحم
part72
اما همه چیز بر خلاف اتتظار من پیش رفت
جیمین شلاق توی دستش رو روی زمین انداخت و به سمتم هجوم اورد
میشد از حالت چهرش فهمید که چقدر اعصبیه
به سمتم اومد و دوتا بازو ها مو توی دستش فشورد و تووصورتم غرید و گفت : برای چی سرتو انداختی پایینو اومدی اینجا هان ... مگه بهت نگفتم پا تو توی اینجا نزار ... حالا خوب شد ... این چیزی بود که میخواستی ببینی
جوری که توی صورتن فریاد میزد باعث شده بود به لکنت بیوفتم چشماش کاملا ترسناک شده بود و از همه بدتر از شدت اعصبانیت رگای گردنش بیرون زده بود
بازوم بخاطر فشار زیاد دستاش درد میکرد با صدای ضعیفی که ترس توش موج میزد گفتم : ولم کن لطفا
انگاری که تازه متوجه ی فشار زیاد دستاش به بازو هام شد بود
دستشو کمی شل کرد و خورشو عقب کشید ... هنوز نتونسته بودم خوب اتفاقات اطراف رو درک کنم ... به هیچ وجه انتظار همچین واکنش وحشتناکی رو نداشتم
جیمین چندتا نفس عمیق کشید انگار که تازه داشت به خودش میومد
رو به یکی از افرادی که همونحا بود کرد و گفت : کار این دوتا رو تموم کنید بعدم جنازشون رو توی جنگل پشت عمارت بندازید
نمی خوام هیچ اثری ازشون ببینم
بعد از گفتن این حرف رو به من کرد و یکی از بازو هامو محکم گرفت و منو دنبال خودش از زیر زمین خارج کرد
دست خونیش باعث شده بود کت چرمیم کثیف بشه
به محض رسیدن به ماشینش که اطراف همون عمارت پارک شده بود در سمت منو باز کرد و منو داخلش نشوند بعدم خودش به سمت صندلی راننده رفت و به محض نشستنمون توی ماشین ... ماشینو روشن کرد و به سمت عمارت حرکت کرد
همونطور که هواسش به جاده بود نگاه کوتاهی بهم انداخت و با لحن اعصبی گفت : برای چی اومدی اونجا
بدون اینکه حتی نگاهی بعش بندازم گفتم : چندین بار بهت زنگ زدم اما یک بارم جوابمو ندادی... میدونی چقدر نگرانت شدم ترسیده بودم اتفاقی برات افتاده باشه
_اتفاقی هم برام افتاده باشع مگه تو میتونستی کاری کنی که تا اونجا اومدی
بعدشم خودت خوب میدونی که من همیشه دیر وقت میام پس دلیلی برای نگران شدن نبود
رفتاراش ... حرفاش ... همه چیزیش برام عجیب شده بود ... شده بود همون جیمین چندین وقت پیش ... توی نگاهش نمیشد چیزی فهمید
نگاهمو به بیرون دادمو بعد لز مکسی کوتاه گفتم : فکر کردم طبق چیزی که امروز صبح توی شرکت بهم گفتی زود تر میای
چند دقیقه ای صبر کردم اما چیزی ازش نشنیدم رو مو به جیمین دادم و همونطور که به نیم روخش چشم دوخته بودم گفتم : از همون اول عروسیمون حتی یک شبم پیشم نبودی یا اگه هم بودی بخاطر خستگیت میلی به هیچ چیزی نداشتی زود میخوابیدی
منم ارزو داشتم مثل بقیه یه شب رو با همسرم بگذرونم اما تو چی همیشه سرگرم همین کارات بودی
میدونی الا چندین ماهه باهم ازدواج کردیم
جیمین ماشین رو نگه داشت و گفت : این حرفا بحثش کاملا فرق میکنه سعی نکن موضوع رو بپیچونی
و همچنین سعی نکن با این حرفا اشتباه امروز خودت رو نا دیده بگیری
کار من با زندکی شخصیم دوتا چیز جداست و سعی نکن این دوتا رو باهم قاطی کنی
_اما ...
حرفمو قطع کرد وانگشت شستشو روی لبم قرار داد و گفت : هیشش نمیخوام چیزی بشنوم
دیدگاه ها (۳۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.