پارت90
#پارت90
(آرش)
از آژانس هواپیمایی اومدم بیرون و جلوی در سرجام ایستادم.
به بلیط های توی دستم نگاه کردم.
کمتر از یک ماه و نیم دیگه ایرانم.
نمیدونم چرا حس میکردم با رفتن به ایران یه چیزایی تو زندگیم تغیر میکنه.
سرمو تکون دادم که از فکر و خیال بیام بیرون.
رفتم سمت ماشینم و سوار ماشین شدم.
حرکت کردم سمت شرکت.حدود نیم ساعت بعد شرکت بودم.
ماشین رو بردم تو پارکینگ و از ماشین پیاده شدم.
داشتم سوار آسانسور میشدم که با صدای منشیم سرجام ایستادم.
برگشتم سمتش و گفتم:بله؟
همینطور که نفس نفس میزد گفت:
یادم رفت...بهتون بگم رئیس.
امروز...امروز جلسه دارید.
چشمهامو روی هم گذاشتم و گفتم: الان باید به من بگی؟
الان باید بگی جلسه داریم؟!یعنی چی بابا خانوم؟
کلافه پوفی کشیدم و بهش زل زدم:
سرشو مائین انداخت و گفت:اصلا یادم نبود!
خب...درگیر...درگیر کارهای عروسیمم یادم نبود.شرمنده!...
دستی تو موهام کشیدم و گفتم:باشه باشه نمیخواد حرفی بزنی.
بگو ببینم جلسه ساعت چنده؟!
یه نگاه به ساعت توی مچ دستش انداخت و گفت:
حدود دو ساعت دیگه وقت داریم.
آرش:اوکی بیا بریم بالا هرچیزی که هست بهم بگو خودمو واسه جلسه آماده کنم.
این حواس پرتی تو داره کار دستم میده!...
سرشو تکون داد و باهم سوار آسانسور شدیم.
طبقه مورد نظر رو زدم و بعد از دو دقیقه از آسانسور پیاده شدیم.
میخواستیم وارد شرکت بشیم که جلوشو گرفتم و گفتم:
صبرکن صبرکن!...سرجاش ایستاد و گفتم:
مگه این قانون نیست که تو باید زودتر از من تو شرکت باشی؟!
حالا چرا بعد از من اومدی.ها؟
سرشو پائین انداخت و مشغول بازی با انگشتهای دستش شد و گفت:خب خواب موندم.
سرمو تکون دادم و گفتم:امان از دست شما.
نمیدونم کیوان چی تو؛تو دیده که تورو منشی من کرده!...
از وقتی که تو اومدی تموم کارهای شرکت بهم ریخته!...
عصبی وارد شرکت شدم و رفتم تو اتاقم و درو محکم کوبیدم.
روی صندلی نشستم و سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم. چشمامو رو هم گذاشتم
داشت کم کم خوابم میبرد که در اتاق باز شد.
چشمهامو باز کردم و دیدم که آنا(منشی)وارد اتاق شد.
عصبی تکیه امو از صندلی گرفتم و دستهامو گذاشتم روی میز.
بهت در زدن یاد ندادن؟!طویله که نیست.اتاق رئیسه!نمیفهمی؟یعنی چی که بدون در زدن میای؟
موهاشو زد پشت گوشش و بازم سرشو پائین انداخت،
و دوباره مشغول بازی کردن با انگشتهای دستش شد.
توی دلم پوزخندی بهش زدم؛ این مظلوم نمائیش بود.
هروقت میخواست مظلوم نمائی کنه اینطور رفتار میکرد.
با صداش از فکر بیرون اومدم.همینجور که سرش پائین بود گفت:
خب...خب ببخشید خواسم نبود.این مدارک و واستون آوردم.
بعدشم لیست پرونده ها رو آورد بالا و بهم نشون داد.
با انگشت اشاره ام بهش اشاره کردم که بیارش نزدیکتر.
سرشو کمی تکون داد و چند قدم بهم نزدیک شد و پرونده ها رو داد دستم.
همینطور که پرونده ها رو باز میکردم گفتم:
خب ببین از این به بعد قوانین رو رعایت میکنی!...
فقط یکبار دیگه بعد از من بیای شرکت خودم اخراجت میکنم!این رو شوخی ندارم!
یک بار دیگه بدون در زدن وارد اتاق من بشی اخراجت میکنم!
یکبار دیگه جلسه ای رو یادت بره یا به هر بهونه ی دیگه ای با من هماهنگ نکنی اخراجت میکنم.
بعدشم برو به اون کیوان احمق زنگ بزن بگو بیاد اینجا.
که ببینم تورو از کجا پیدا کرده که فرستاده منشی گری من!...
حواستو جمع کن این آخرین فرصتی که بهت میدم!...
فقط یکبار دیگه تکرار کنی این کارهارو من میدونم و تو!
سرشو تکون داد و گفت:چشم.
با دستم اشاره کردم که یعنی میتونی بری.
و بعد سرمو پائین انداختم و مشغول بررسی پرونده ها شدم.
چند دقیقه ای منتظر بودم که صدای در بیاد ولی هیچ صدایی نیومد.
ابروهامو بالا انداختم و سرمو بالا بردم که دیدم این دختره همینجوری سرجاش ایستاده!...
با چشمهای گرد شده بهش نگاه کردم که سوالی بهم نگاه کرد.
با تعجب گفتم:تو هنوز نرفتی؟!
سرشو یکم کج کرد و گفت:نه!مگه قرار بود برم؟شما که چیزی نگفتید.
با دستم کوبیدم تو پیشونی خودم:من دستم و تکون دادم یعنی برو!
واقعا معنی اینم نمیفهمی؟!شوهر بدبختت چی میکشه از دستت!...
سرشو تکون داد و بدون هیچ حرفی از اتاق رفت بیرون.
یه نگاه به جای خالیش انداختم و سرمو تکون دادم.
زیر لب زمزمه کردم:هرچی خل و دیوونه اس گیر ما افتاده!
سرمو پائین انداختم و چند تا برگه رو امضا کردم که در اتاق باز شد!...
سرمو بلند کردم و فکر کردم بازم اون دختره است که دوباره بدون اجازه وارد شده.
با دیدن کیوان اخمهامو توهم کشیدم.
در اتاق رو بست و آروم آروم با لبخند اومد نزدیکم و روی مبل مشکی رنگ نشست.
پاشو روی هم انداخت و دستشو گذاشت لبه ی مبل!
با تعجب به حرکاتش نگاه میکردم که گفت:چیه تاحالا منو ندیدی؟!
چرا اینجوری نگاه میکنی؟!
اخمهامو توهم ک
(آرش)
از آژانس هواپیمایی اومدم بیرون و جلوی در سرجام ایستادم.
به بلیط های توی دستم نگاه کردم.
کمتر از یک ماه و نیم دیگه ایرانم.
نمیدونم چرا حس میکردم با رفتن به ایران یه چیزایی تو زندگیم تغیر میکنه.
سرمو تکون دادم که از فکر و خیال بیام بیرون.
رفتم سمت ماشینم و سوار ماشین شدم.
حرکت کردم سمت شرکت.حدود نیم ساعت بعد شرکت بودم.
ماشین رو بردم تو پارکینگ و از ماشین پیاده شدم.
داشتم سوار آسانسور میشدم که با صدای منشیم سرجام ایستادم.
برگشتم سمتش و گفتم:بله؟
همینطور که نفس نفس میزد گفت:
یادم رفت...بهتون بگم رئیس.
امروز...امروز جلسه دارید.
چشمهامو روی هم گذاشتم و گفتم: الان باید به من بگی؟
الان باید بگی جلسه داریم؟!یعنی چی بابا خانوم؟
کلافه پوفی کشیدم و بهش زل زدم:
سرشو مائین انداخت و گفت:اصلا یادم نبود!
خب...درگیر...درگیر کارهای عروسیمم یادم نبود.شرمنده!...
دستی تو موهام کشیدم و گفتم:باشه باشه نمیخواد حرفی بزنی.
بگو ببینم جلسه ساعت چنده؟!
یه نگاه به ساعت توی مچ دستش انداخت و گفت:
حدود دو ساعت دیگه وقت داریم.
آرش:اوکی بیا بریم بالا هرچیزی که هست بهم بگو خودمو واسه جلسه آماده کنم.
این حواس پرتی تو داره کار دستم میده!...
سرشو تکون داد و باهم سوار آسانسور شدیم.
طبقه مورد نظر رو زدم و بعد از دو دقیقه از آسانسور پیاده شدیم.
میخواستیم وارد شرکت بشیم که جلوشو گرفتم و گفتم:
صبرکن صبرکن!...سرجاش ایستاد و گفتم:
مگه این قانون نیست که تو باید زودتر از من تو شرکت باشی؟!
حالا چرا بعد از من اومدی.ها؟
سرشو پائین انداخت و مشغول بازی با انگشتهای دستش شد و گفت:خب خواب موندم.
سرمو تکون دادم و گفتم:امان از دست شما.
نمیدونم کیوان چی تو؛تو دیده که تورو منشی من کرده!...
از وقتی که تو اومدی تموم کارهای شرکت بهم ریخته!...
عصبی وارد شرکت شدم و رفتم تو اتاقم و درو محکم کوبیدم.
روی صندلی نشستم و سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم. چشمامو رو هم گذاشتم
داشت کم کم خوابم میبرد که در اتاق باز شد.
چشمهامو باز کردم و دیدم که آنا(منشی)وارد اتاق شد.
عصبی تکیه امو از صندلی گرفتم و دستهامو گذاشتم روی میز.
بهت در زدن یاد ندادن؟!طویله که نیست.اتاق رئیسه!نمیفهمی؟یعنی چی که بدون در زدن میای؟
موهاشو زد پشت گوشش و بازم سرشو پائین انداخت،
و دوباره مشغول بازی کردن با انگشتهای دستش شد.
توی دلم پوزخندی بهش زدم؛ این مظلوم نمائیش بود.
هروقت میخواست مظلوم نمائی کنه اینطور رفتار میکرد.
با صداش از فکر بیرون اومدم.همینجور که سرش پائین بود گفت:
خب...خب ببخشید خواسم نبود.این مدارک و واستون آوردم.
بعدشم لیست پرونده ها رو آورد بالا و بهم نشون داد.
با انگشت اشاره ام بهش اشاره کردم که بیارش نزدیکتر.
سرشو کمی تکون داد و چند قدم بهم نزدیک شد و پرونده ها رو داد دستم.
همینطور که پرونده ها رو باز میکردم گفتم:
خب ببین از این به بعد قوانین رو رعایت میکنی!...
فقط یکبار دیگه بعد از من بیای شرکت خودم اخراجت میکنم!این رو شوخی ندارم!
یک بار دیگه بدون در زدن وارد اتاق من بشی اخراجت میکنم!
یکبار دیگه جلسه ای رو یادت بره یا به هر بهونه ی دیگه ای با من هماهنگ نکنی اخراجت میکنم.
بعدشم برو به اون کیوان احمق زنگ بزن بگو بیاد اینجا.
که ببینم تورو از کجا پیدا کرده که فرستاده منشی گری من!...
حواستو جمع کن این آخرین فرصتی که بهت میدم!...
فقط یکبار دیگه تکرار کنی این کارهارو من میدونم و تو!
سرشو تکون داد و گفت:چشم.
با دستم اشاره کردم که یعنی میتونی بری.
و بعد سرمو پائین انداختم و مشغول بررسی پرونده ها شدم.
چند دقیقه ای منتظر بودم که صدای در بیاد ولی هیچ صدایی نیومد.
ابروهامو بالا انداختم و سرمو بالا بردم که دیدم این دختره همینجوری سرجاش ایستاده!...
با چشمهای گرد شده بهش نگاه کردم که سوالی بهم نگاه کرد.
با تعجب گفتم:تو هنوز نرفتی؟!
سرشو یکم کج کرد و گفت:نه!مگه قرار بود برم؟شما که چیزی نگفتید.
با دستم کوبیدم تو پیشونی خودم:من دستم و تکون دادم یعنی برو!
واقعا معنی اینم نمیفهمی؟!شوهر بدبختت چی میکشه از دستت!...
سرشو تکون داد و بدون هیچ حرفی از اتاق رفت بیرون.
یه نگاه به جای خالیش انداختم و سرمو تکون دادم.
زیر لب زمزمه کردم:هرچی خل و دیوونه اس گیر ما افتاده!
سرمو پائین انداختم و چند تا برگه رو امضا کردم که در اتاق باز شد!...
سرمو بلند کردم و فکر کردم بازم اون دختره است که دوباره بدون اجازه وارد شده.
با دیدن کیوان اخمهامو توهم کشیدم.
در اتاق رو بست و آروم آروم با لبخند اومد نزدیکم و روی مبل مشکی رنگ نشست.
پاشو روی هم انداخت و دستشو گذاشت لبه ی مبل!
با تعجب به حرکاتش نگاه میکردم که گفت:چیه تاحالا منو ندیدی؟!
چرا اینجوری نگاه میکنی؟!
اخمهامو توهم ک
۵.۶k
۳۱ فروردین ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.