پارت92
#پارت92
سرمو تکون دادم که از این فکر و خیال بیرون بیام.
کتاب رو کنار گذاشتم و از جام بلند شدم.
رفتم سمت میز آرایشم و روی صندلی نشستم.
شونه رو از روی میز برداشتم و مشغول شونه کردن موهام شدم.
موهام تا گودی کمرم میومد.یادم باشه برم کوتاهش کنم.
خیلی بلند شده و من حوصله ی موی بلند رو ندارم.
بعد از اینکه موهام رو شونه کردم شونه رو روی میز گذاشتم
و یه کلیپس از روی میز برداشتم و موهامو بالای سرم جمع کردم.
یه نگاه به لباسام تو آئینه انداختم و وقتی متوجه شدم همه چی مرتبه از اتاقم بیرون اومدم.
و روی یکی از مبل ها نشستم.
دو دقیقه ای بود نشسته بودم که در دستشویی باز شد و بابا بیرون اومد.
یه لبخند بهم زد و گفت:چیکار میکردی دختر جون؟!
آروم لب زدم:درس میخوندم!...
چشمهاشو روی هم گذاشت و دوباره یه لبخند قشنگ بهم زد.
اومدی کنارم روی مبل نشست و دستشو دورم حلقه کرد.
سرمو روی شونه اش گذاشتم و دست چپمم روی سینه اش.
بابام مشغول بازی کردن با موهام شد.
چقدر به محبتش نیاز داشتم!...
از اون شبی که باهم حرف زدیم کلا همه چیز بهتره شده!...
نمیدونم با مامان حرف زده یا نه ولی دیگه مامان هم کمتر بهم گیر میده در کل رفتارش از قبل خیلی بهتره شده.
این خیلی خوبه چون دیگه از دست گیر دادنای مامان خلاص شدم.
با صدای مامان سرمو از روی شونه بابا برداشتم.
مامان:باز شما دوتا باهم خلوت کردین؟!
بسه دیگه بسه مهسا پاشو کمکم کن چای بریز منم میوه بیارم.
باشه ای زیر لب گفتم و بلند شدم رفتم تو آشپزخونه و سینی رو از تو کابینت در آوردم.
لیوان ها رو از کابین پائین در آوردم.
بعد از اینکه سه تا چای خوشرنگ ریختم،
از تو کمد قندون و با ظرف شکلات در آوردم و گذاشتم تو سینی.
از آشپزخونه بیرون اومدم.
و دیدم که مامان و بابا روی مبل دونفره نشستند و دارن باهم حرف میزنن.
بابا با دیدن من لبخندی زد و منم متقابل لبخندی بهش زدم و سینی رو گذاشتم رو میز عسلی.
و خودم روی مبل تک نفره نشستم.
مشغول بازی با انگشتهای دستم شدم که مان گفت:
فردا احتمالا دوباره حسام برگرده!این پسر جدیدا خیلی مشکوک شده،
میگفت میخوام بیام درباره یه موضوعی باهاتون صحبت کنم.
خدایی خیلی عجیب شده اونم از خواهرم که از این عجیب تر!...
نمیدونم درباره چه موضوعی میخوان حرف بزنن!...
سرمو بلند کردم:با خاله حرف زدی؟
سرشو تکون داد و گفت:آره امروز باهاش حرف زدم.
میگفت حسام میاد باهاتون حرف میزنه امروز خیلی عجیب بودن!
هر چی هم بهشون گفتم درمورد چه موضوعیه،
جواب نداد گفت حسام بیاد میفهمی!
ابرومو بالا انداختم و گفتم:فردا میاد؟
چشمهامو روی هم گذاشت و گفت:آره
و خم شد و از روی میز یه استکان چای با قند برداشت
و تکیه اشو داد به مبل و مشغول خوردن شد.
باباهم متقابلا یه چای و یه شکلات برداشت و شروع کرد به خوردن.
نمیدونم چرا حس میکردم موضوع حسام مربوط به منه!...
یه تفس عمیق کشیدم و از روی میز لیوان چای امو برداشتم و دوباره سرجام نشستم.
(حسام)
این چند روزی که رفته بودم مرخصی، تصمیمات جدی گرفتم
تصمیماتی که شاید زندگی منو مهسا رو به هم پیوند بده
با صدای پیر مردی که کنارم نشسته بود بهش نگاه کردم.
پیرمرد: چرا انقدر ساکتی جوون ؟ از وقتی که ماشین شروع به حرکت کرده یه کلمه هم حرف نزدی فقط به رو به روت خیره شدی...؟!
یه لبخند بهش زدم:
خب عمو جون حرفی برای گفتن ندارم چی بگم اخه؟!
با دست راستش زد رو شونم:
کلک دوستش داری؟!
سرمو بلند کردم با تعجب گفتم:
کیه رو؟!
پیرمرد: همونی که الان داشتی بهش فک میکردی ، مثله دیوونه ها به رو به روت زل زدی...
با خنده یه آهان گفتم: آره خب دوست دارم ولی...
پرید وسط حرفم: ولی چی؟
یه آه کشیدم: ولی اون منو نمیخواد
زد به رو شونهم گفت: مشکل تمام جوون های امروزی اینه اشکال نداره پسر جون
بعد از یه مکث کوتاه ادامه داد: امیدوارم یه روزی دختره هم تورو دوست داشته باشه...
یه نگاه بهش انداختم بعد به رو به روم نگاه کردم زمزمه کردم:
امیدوار نباش عموجون مجبوره که منو دوست داشته باشه مجبور...
(چند ساعت بعد)
تقربیا نزدیکای تهران بودیم، هر چقدر که نزدیک تر میشیدیم استرس منم بیشتر میشد.
هر جور که شده اول باید خاله و عمو راضی میکردم بعدش اونا با مهسا حرف میزنند و اون رو راضی میکردن
به هر قیمتی شده راضیش میکنم نمیذارم با اون پسره حامد ادامه بده، نمیذارم
سرمو تکون دادم که از این فکر و خیال بیرون بیام.
کتاب رو کنار گذاشتم و از جام بلند شدم.
رفتم سمت میز آرایشم و روی صندلی نشستم.
شونه رو از روی میز برداشتم و مشغول شونه کردن موهام شدم.
موهام تا گودی کمرم میومد.یادم باشه برم کوتاهش کنم.
خیلی بلند شده و من حوصله ی موی بلند رو ندارم.
بعد از اینکه موهام رو شونه کردم شونه رو روی میز گذاشتم
و یه کلیپس از روی میز برداشتم و موهامو بالای سرم جمع کردم.
یه نگاه به لباسام تو آئینه انداختم و وقتی متوجه شدم همه چی مرتبه از اتاقم بیرون اومدم.
و روی یکی از مبل ها نشستم.
دو دقیقه ای بود نشسته بودم که در دستشویی باز شد و بابا بیرون اومد.
یه لبخند بهم زد و گفت:چیکار میکردی دختر جون؟!
آروم لب زدم:درس میخوندم!...
چشمهاشو روی هم گذاشت و دوباره یه لبخند قشنگ بهم زد.
اومدی کنارم روی مبل نشست و دستشو دورم حلقه کرد.
سرمو روی شونه اش گذاشتم و دست چپمم روی سینه اش.
بابام مشغول بازی کردن با موهام شد.
چقدر به محبتش نیاز داشتم!...
از اون شبی که باهم حرف زدیم کلا همه چیز بهتره شده!...
نمیدونم با مامان حرف زده یا نه ولی دیگه مامان هم کمتر بهم گیر میده در کل رفتارش از قبل خیلی بهتره شده.
این خیلی خوبه چون دیگه از دست گیر دادنای مامان خلاص شدم.
با صدای مامان سرمو از روی شونه بابا برداشتم.
مامان:باز شما دوتا باهم خلوت کردین؟!
بسه دیگه بسه مهسا پاشو کمکم کن چای بریز منم میوه بیارم.
باشه ای زیر لب گفتم و بلند شدم رفتم تو آشپزخونه و سینی رو از تو کابینت در آوردم.
لیوان ها رو از کابین پائین در آوردم.
بعد از اینکه سه تا چای خوشرنگ ریختم،
از تو کمد قندون و با ظرف شکلات در آوردم و گذاشتم تو سینی.
از آشپزخونه بیرون اومدم.
و دیدم که مامان و بابا روی مبل دونفره نشستند و دارن باهم حرف میزنن.
بابا با دیدن من لبخندی زد و منم متقابل لبخندی بهش زدم و سینی رو گذاشتم رو میز عسلی.
و خودم روی مبل تک نفره نشستم.
مشغول بازی با انگشتهای دستم شدم که مان گفت:
فردا احتمالا دوباره حسام برگرده!این پسر جدیدا خیلی مشکوک شده،
میگفت میخوام بیام درباره یه موضوعی باهاتون صحبت کنم.
خدایی خیلی عجیب شده اونم از خواهرم که از این عجیب تر!...
نمیدونم درباره چه موضوعی میخوان حرف بزنن!...
سرمو بلند کردم:با خاله حرف زدی؟
سرشو تکون داد و گفت:آره امروز باهاش حرف زدم.
میگفت حسام میاد باهاتون حرف میزنه امروز خیلی عجیب بودن!
هر چی هم بهشون گفتم درمورد چه موضوعیه،
جواب نداد گفت حسام بیاد میفهمی!
ابرومو بالا انداختم و گفتم:فردا میاد؟
چشمهامو روی هم گذاشت و گفت:آره
و خم شد و از روی میز یه استکان چای با قند برداشت
و تکیه اشو داد به مبل و مشغول خوردن شد.
باباهم متقابلا یه چای و یه شکلات برداشت و شروع کرد به خوردن.
نمیدونم چرا حس میکردم موضوع حسام مربوط به منه!...
یه تفس عمیق کشیدم و از روی میز لیوان چای امو برداشتم و دوباره سرجام نشستم.
(حسام)
این چند روزی که رفته بودم مرخصی، تصمیمات جدی گرفتم
تصمیماتی که شاید زندگی منو مهسا رو به هم پیوند بده
با صدای پیر مردی که کنارم نشسته بود بهش نگاه کردم.
پیرمرد: چرا انقدر ساکتی جوون ؟ از وقتی که ماشین شروع به حرکت کرده یه کلمه هم حرف نزدی فقط به رو به روت خیره شدی...؟!
یه لبخند بهش زدم:
خب عمو جون حرفی برای گفتن ندارم چی بگم اخه؟!
با دست راستش زد رو شونم:
کلک دوستش داری؟!
سرمو بلند کردم با تعجب گفتم:
کیه رو؟!
پیرمرد: همونی که الان داشتی بهش فک میکردی ، مثله دیوونه ها به رو به روت زل زدی...
با خنده یه آهان گفتم: آره خب دوست دارم ولی...
پرید وسط حرفم: ولی چی؟
یه آه کشیدم: ولی اون منو نمیخواد
زد به رو شونهم گفت: مشکل تمام جوون های امروزی اینه اشکال نداره پسر جون
بعد از یه مکث کوتاه ادامه داد: امیدوارم یه روزی دختره هم تورو دوست داشته باشه...
یه نگاه بهش انداختم بعد به رو به روم نگاه کردم زمزمه کردم:
امیدوار نباش عموجون مجبوره که منو دوست داشته باشه مجبور...
(چند ساعت بعد)
تقربیا نزدیکای تهران بودیم، هر چقدر که نزدیک تر میشیدیم استرس منم بیشتر میشد.
هر جور که شده اول باید خاله و عمو راضی میکردم بعدش اونا با مهسا حرف میزنند و اون رو راضی میکردن
به هر قیمتی شده راضیش میکنم نمیذارم با اون پسره حامد ادامه بده، نمیذارم
۶.۶k
۳۱ فروردین ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.