پارت89
#پارت89
(مهسا)
حامد چرا منو درک نمیکنی؟!ها؟!میگم من الان شرایط ندارم ازدواج کنم!...
حامد:عصبی گفت:یعنی چی شرایطشو نداری؟!به من بگو!
به من بگو چیشد؟!بگو فقط اینو به من!بگو ببینم چرا شرایطشو نداری؟
آیا خانواده ات نمیزارن؟!خودت قصد ازدواج نداری؟!
مشکل از منه؟!تو منو دوست نداری؟!میخوای ادامه تحصیل بدی؟!
اینارو بهم بگو میخوام بدونم مهسا این حق منه که بدونم!...
سرمو پائین انداختم:ببین حامد...ببین حامد من تورو خیلی دوست دارم
و اصلا مشکل از تو نیست مشکل از خودمه!...
مشکل از خودمه!...
سرمو بلند کردم و تو چشمهاش نگاه کردم:بخدا مشکل از خودمه!...باور کن مشکل از خودمه!...
شاید یه روزی بهت گفتم!نمیدونم ولی یه روزی بهت میگم!
اما فعلا ازم نخواه من باید اول خودمو آماده کنم!...
آماده کنم که این راز رو بهت بگم.چون خیلی سخته گفتنش!از سختم سختتره!...
مطمئنم تو هیچوقت نمیتونی درکش کنی!
دیدگاه نسبت به من عوض میشه،اما من باید خودمو آماده کنم که یه جوری این راز و بهت بگم.این حقه توئه که بدونی!
بعد از گفتن این راز اگه با من بمونی که تموم دنیامو به پات میریزم!...
و اگه خواستی ترکم کنی،باش تصمیم با خودته!...
من میدونم این راز من واسه پذیرفتن یه مرد خیلی سخته!...
یه مرد نمیتونه این راز من و بپذیره!...
من هنوز خودم نمیتونم قبولش کنم چه برسه به تو!...
ولی خب بهت میگم این حقته که بدونی!...
ولی خوب یه مدت باید بهم فرصت بدی!...
کلافه دستشو مشت کرد:باشه تا کی وقت میخوای؟
یه نفس عمیق کشیدم و گفتم:خب من تا کنکورمو بدم باید صبر کنی!...
میخوام کنکور بدم بعد از تیر بهت خبر میدم.
عصبی گفت یه پوزخند زد و گفت:هه بعد از کنکور؟
یعنی تو از من میخوای که سه چهارماه صبر کنم؟!
اصلا اینو میفهمی مهسا؟!وای وای!چی میگی تو؟!
من چجوری صبر کنم؟!چجوری سه ماه صبر کنم که تو این راز رو بهم بگی!...
سرمو انداختم پائین و مشغول بازی با دستهام شدم:
چیزه حامد... ببین من وقت میخوام!این موضوعی که میخوام بگم ساده نیست!
بعدشم من میخوام همه ی حواسمو بدم به کنکور!...
نمیتونم همزمان به دوتا موضوع فکر کنم!...
این واسه تو سخته ولی خب چاره ای ندارم!...
خدا وکیلی نمیتونم رو دوتا موضوع همزمان فکر کنم!...الان کنکورم مهمتره!
پرید وسط حرفم و گفت:صبر کن صبر کن!یعنی داری میگی کنکورت از من مهمتره؟!
باشه تو کنکورت رو بده هر وقت که تموم شد بعد بیا سراغ من و بعد از جاش بلند شد.
همزمان با بلند شدنش منم از جام بلند شدم و گفتم:حامد چرا قهر میکنی؟!
من ازت فرصت خواستم دیگه قهر کردن چیه؟!
یه پوزخند زد و گفت:ببین مهسا تو کنکور داری درسته!منم درکت میکنم!...
هر وقت کنکورتو دادی و تموم شد من باهات حرف میزنم.خدانگدار!...
بعدم بی توجه به من رفت.
عصبی رو صندلی نشستم زمزمه کردم:
لعنتی!
دست رو هرچیزی که میزارم به خاطر این مشکلم همه چی خراب میشه!
چی میشد که من این مشکل رو نداشتم؟!
چی میشد که این اتفاق واسه من نمی افتاد؟!
تا من الان زندگی خوبی رو با حامد تشکیل میدادم!
یعنی از من بدشانس تر هم هست؟
گوشی رو قطع کردم و گذاشتم تو جیبم.
کلافه از پیش مهسا رفتم.نمیتونستم اینو قبول کنم اصلا برام قابل درک نبود!
اصلا حرفهایی که میزد منطقی نبود.
نمیدونم این دختر منطقش کجا رفته چجوری از من انتظار درک داره!...
که سه ماه صبر کنم منی که حتی نمیتونم یک لحظه هم نبینمش.
امروز صبح بهش زنگ زدم گفتم که بیا باهم حرف بزنیم.
بیا که باهم مشکلو برطرف کنیم ولی مشکل بدتر شد.
این روزه عیدی هم زهر شد.فردا عید بودها.
همه با عشقاشون خوشحال و خوشبخت اما من و مهسا جدا!
کاش این راز لعنتیش رو میفهمیدم!کاش!...
با صدای بوق ماشین از فکر بیرون اومدم.
سرمو چرخوندم یه نگاه به دور و اطراف انداختم.
تازه متوجه موقعیتم شدم.همینجوری وسط خیابون ایستاده بودم و فکر میکردم.
راننده داد زد:حواست کجاست پسر؟
میخوای برای مردم دردسر بسازی؟
دستهامو بالا بردم و گفتم:ببخشید اصلا حواسم نبود.
رفتم اون سمت خیابون و تو پیاده رو مشغول راه رفتن شدم.
کاش هیچوقت از کرمانشاه مهسا رو نمیدیدم یا کاش اصلا همسایمون نبود!...
من بدجور وابسته ی این دختر شدم!...
با صدای زنگ موبایلم از فکر بیرون اومدم گوشی رو از تو جیبم در آوردم.
با دیدن اسم مهسا که رو صفحه ی گوشیم چراغ میزد و خودنمایی ته دلم چیزی تکون خورد!
میخواستم تماسشو جواب بدم اما دلم نمیخواست.
نمیخواستم باهاش حرف بزنم!...گوشی رو قطع کردم و گذاشتم تو جیبم.
(مهسا)
حامد چرا منو درک نمیکنی؟!ها؟!میگم من الان شرایط ندارم ازدواج کنم!...
حامد:عصبی گفت:یعنی چی شرایطشو نداری؟!به من بگو!
به من بگو چیشد؟!بگو فقط اینو به من!بگو ببینم چرا شرایطشو نداری؟
آیا خانواده ات نمیزارن؟!خودت قصد ازدواج نداری؟!
مشکل از منه؟!تو منو دوست نداری؟!میخوای ادامه تحصیل بدی؟!
اینارو بهم بگو میخوام بدونم مهسا این حق منه که بدونم!...
سرمو پائین انداختم:ببین حامد...ببین حامد من تورو خیلی دوست دارم
و اصلا مشکل از تو نیست مشکل از خودمه!...
مشکل از خودمه!...
سرمو بلند کردم و تو چشمهاش نگاه کردم:بخدا مشکل از خودمه!...باور کن مشکل از خودمه!...
شاید یه روزی بهت گفتم!نمیدونم ولی یه روزی بهت میگم!
اما فعلا ازم نخواه من باید اول خودمو آماده کنم!...
آماده کنم که این راز رو بهت بگم.چون خیلی سخته گفتنش!از سختم سختتره!...
مطمئنم تو هیچوقت نمیتونی درکش کنی!
دیدگاه نسبت به من عوض میشه،اما من باید خودمو آماده کنم که یه جوری این راز و بهت بگم.این حقه توئه که بدونی!
بعد از گفتن این راز اگه با من بمونی که تموم دنیامو به پات میریزم!...
و اگه خواستی ترکم کنی،باش تصمیم با خودته!...
من میدونم این راز من واسه پذیرفتن یه مرد خیلی سخته!...
یه مرد نمیتونه این راز من و بپذیره!...
من هنوز خودم نمیتونم قبولش کنم چه برسه به تو!...
ولی خب بهت میگم این حقته که بدونی!...
ولی خوب یه مدت باید بهم فرصت بدی!...
کلافه دستشو مشت کرد:باشه تا کی وقت میخوای؟
یه نفس عمیق کشیدم و گفتم:خب من تا کنکورمو بدم باید صبر کنی!...
میخوام کنکور بدم بعد از تیر بهت خبر میدم.
عصبی گفت یه پوزخند زد و گفت:هه بعد از کنکور؟
یعنی تو از من میخوای که سه چهارماه صبر کنم؟!
اصلا اینو میفهمی مهسا؟!وای وای!چی میگی تو؟!
من چجوری صبر کنم؟!چجوری سه ماه صبر کنم که تو این راز رو بهم بگی!...
سرمو انداختم پائین و مشغول بازی با دستهام شدم:
چیزه حامد... ببین من وقت میخوام!این موضوعی که میخوام بگم ساده نیست!
بعدشم من میخوام همه ی حواسمو بدم به کنکور!...
نمیتونم همزمان به دوتا موضوع فکر کنم!...
این واسه تو سخته ولی خب چاره ای ندارم!...
خدا وکیلی نمیتونم رو دوتا موضوع همزمان فکر کنم!...الان کنکورم مهمتره!
پرید وسط حرفم و گفت:صبر کن صبر کن!یعنی داری میگی کنکورت از من مهمتره؟!
باشه تو کنکورت رو بده هر وقت که تموم شد بعد بیا سراغ من و بعد از جاش بلند شد.
همزمان با بلند شدنش منم از جام بلند شدم و گفتم:حامد چرا قهر میکنی؟!
من ازت فرصت خواستم دیگه قهر کردن چیه؟!
یه پوزخند زد و گفت:ببین مهسا تو کنکور داری درسته!منم درکت میکنم!...
هر وقت کنکورتو دادی و تموم شد من باهات حرف میزنم.خدانگدار!...
بعدم بی توجه به من رفت.
عصبی رو صندلی نشستم زمزمه کردم:
لعنتی!
دست رو هرچیزی که میزارم به خاطر این مشکلم همه چی خراب میشه!
چی میشد که من این مشکل رو نداشتم؟!
چی میشد که این اتفاق واسه من نمی افتاد؟!
تا من الان زندگی خوبی رو با حامد تشکیل میدادم!
یعنی از من بدشانس تر هم هست؟
گوشی رو قطع کردم و گذاشتم تو جیبم.
کلافه از پیش مهسا رفتم.نمیتونستم اینو قبول کنم اصلا برام قابل درک نبود!
اصلا حرفهایی که میزد منطقی نبود.
نمیدونم این دختر منطقش کجا رفته چجوری از من انتظار درک داره!...
که سه ماه صبر کنم منی که حتی نمیتونم یک لحظه هم نبینمش.
امروز صبح بهش زنگ زدم گفتم که بیا باهم حرف بزنیم.
بیا که باهم مشکلو برطرف کنیم ولی مشکل بدتر شد.
این روزه عیدی هم زهر شد.فردا عید بودها.
همه با عشقاشون خوشحال و خوشبخت اما من و مهسا جدا!
کاش این راز لعنتیش رو میفهمیدم!کاش!...
با صدای بوق ماشین از فکر بیرون اومدم.
سرمو چرخوندم یه نگاه به دور و اطراف انداختم.
تازه متوجه موقعیتم شدم.همینجوری وسط خیابون ایستاده بودم و فکر میکردم.
راننده داد زد:حواست کجاست پسر؟
میخوای برای مردم دردسر بسازی؟
دستهامو بالا بردم و گفتم:ببخشید اصلا حواسم نبود.
رفتم اون سمت خیابون و تو پیاده رو مشغول راه رفتن شدم.
کاش هیچوقت از کرمانشاه مهسا رو نمیدیدم یا کاش اصلا همسایمون نبود!...
من بدجور وابسته ی این دختر شدم!...
با صدای زنگ موبایلم از فکر بیرون اومدم گوشی رو از تو جیبم در آوردم.
با دیدن اسم مهسا که رو صفحه ی گوشیم چراغ میزد و خودنمایی ته دلم چیزی تکون خورد!
میخواستم تماسشو جواب بدم اما دلم نمیخواست.
نمیخواستم باهاش حرف بزنم!...گوشی رو قطع کردم و گذاشتم تو جیبم.
۱۵.۳k
۳۱ فروردین ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.