پارت88
#پارت88
رفتم از دستشویی بعد از اینکه خودمو تمیز کردم از دستشویی اومدم بیرون
آرسام جلوی دستشویی با یه لیوان آب و یه قرص بارداری وایستاده بود.
با دیدن من چند قدم سمتم برداشت قرص رو دستم داد:
بیا بخور
قرص رو از دستش گرفتم تو دهنم گذاشتم با یکم آب خوردم ،لیوان آب رو دستش دادم.
اومدم سمت تخت هیچ کدوم از لباسام رو تخت نبود همش رو ن پخش و پلا شده بود...!
خم شدم لباسا رو از رو زمین برداشتم دونه دونه شروع کردم به پوشیدنشون!
بعد از پوشیدن لباسا رو کردم سمت آرسام گفتم:
خب...! حالا منو ببر خونه، حالا که استفاده تو کردی بیخیال من شو منو ببر خونه!
یه چشمک زد: باشه میبرم اما قبلش ازت میخوام قول بگیرم!
با تعجب گفتم: چه قولی؟!
آرسام: اینکه هر وقت بخوام بیای پیشم و بی وفا نشی
چشمامو رو هم گذاشتم: بیین تقصیر خودت بود که منو تحریک کردی من نمیخواستم دوباره با تو باشم ... من تازه داشتم اعتماد پدرمو به دست میاوردم نباید این اتفاق میوفتاد!
آروم آروم بهم نزدیک شد گفت: باشه پس منم نمیذارم بری!
کلافه گفتم: لعنتی خانوادم متتظرم هستن اگه دوباره بعد از دو روز برم پدرم شروع میکنه بد رفتاری کردن تو چرا منو درک نمیکنی هااا؟ نمیتونم بهت هیچ قولی بدم
شمرده شمرده گفت: ببین من این چیزا حالیم نمیشه تو باید بیای پیش من یا قبول میکنی من تو رو میپرسم دم در خونه تون یا قبول نمیکنی تا اخر عمرت اینجا میمونی
عصبی گفتم: باشه باشه قبول هر چی تو بگی فقط منو از این جهنم ببر بیرون اینجا کجاست که منو آوردی؟!
گفت: هیس سوال نپرس بعدا بهت میگم نترس از این به بعد بیای میریم به جای دیگه !
بعد از یه مکث کوتاه گفت:
ولی باید بیای نیای بد میبینی.
آروم چشمامو رو هم گذاشتم سرمو تکون دادم:
باشه حالا بریم
یه چشمک زد: باشه، صبر کن لباسمو بپوشم میریم.
سرمو تکون دادم رفتم رو تخت نشستم.
سرمو پایین انداختم مشغول بازی با انگشت های دستم شدم
حدود ده دقیقه بعد ارسام آماده جلوم وایستادم.
گفت: بلند شو بریم!
سرمو تکون دادم جلو تر از خودشه از اتاق اومدم بیرون
با بیرون اومدن از خونه چشمام گرد شد جلوم یه خونه خرابه بود که یه قسمت از دیوارش ریخته بود
یه قسمت دیگه پر بود از میله و آهن
یه گوشه هم یه میز بود و یه صندلی آهنی
با تعجب به ارسام نگاه کردم با دیدن چشمای من تک خنده ایی کرد گفت:
چشماتو اینجوری نکن اینجا قبلا انبار ما بوده خیلی وقته کسی بهش سر نزده این شکلی شده، به این چیزا فکر نکن بیا بریم!
بعد از تموم شدن حرفش دستشو پشتم گذاشت به بیرون هدایتم کرد
با هم از انباری بیرون اومدیم یه نگاه به دور اطراف انداختم
جای سرسبزی بود، دستمو کشید
آرسام: ماشین اونجاست بیا بریم
سرمو تکون دادم همراهش رفتم سمت ماشین
سرم رو تکون دادم و همراهش به سمت ماشین رفتم.
در ماشین رو باز کردم و سوار شدم.بعد از چند دقیقه آرسام هم سوار شد.
ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد. وسطهای راه بودیم،
که یهو گفت:یکی از دوستات زنگ زد به موبایلت!...
اما هرچقدر که بهش گفتم تینا نیست، نمیتونه،حرف بزنه،
الان دستشویی و از این حرفها اما مگه حرف حالیش میشد!...
اصلا نمیفهمید میگفت تو باید حتما گوشی رو بدی دست
تینا باهاش حرف بزنم!با هزار بدبختی پیچوندمش.
حالا بگو ببینم این دوستت کیه که انقدر نگرانته؟!
با تعجب گفتم:دوست!نمیدونم من به جز مهسا دوست دیگه ای ندارم.
حتما اون بوده دیگه!...
سرشو تکون داد و گفت:مهسا!دختر خوشگلیه؟
با تعجب گفتم:تو چیکار به خوشگلی اون داری؟!
خنده ای کرد و گفت:هیچی فقط کنجکاو شدم ببینم خوشگله یا نه!
سرمو تکون دادم و گفتم:آره خیلی خوشگله...از خوشگلم خوشگلتر!...
یه نگاه بهم انداخت و با چشمهایی که از شیطنت برق میزد گفت:
جوووون عجب دافی باید باشه!...
عصبی بهش نگاه کردم:ببین کاری به مهسا نداشته باش!
اصلا از اینجور دخترایی که تو فکر تو میچرخه نیست!
یه لبخند زد و گفت:باشه بابا چرا حرص میخوری؟من تورو میخوام اونو میخوام چیکار؟مبارک صاحبش!
سرمو تکون دادم و نگاهمو از پنجره به بیرون دوختم.
رفتم از دستشویی بعد از اینکه خودمو تمیز کردم از دستشویی اومدم بیرون
آرسام جلوی دستشویی با یه لیوان آب و یه قرص بارداری وایستاده بود.
با دیدن من چند قدم سمتم برداشت قرص رو دستم داد:
بیا بخور
قرص رو از دستش گرفتم تو دهنم گذاشتم با یکم آب خوردم ،لیوان آب رو دستش دادم.
اومدم سمت تخت هیچ کدوم از لباسام رو تخت نبود همش رو ن پخش و پلا شده بود...!
خم شدم لباسا رو از رو زمین برداشتم دونه دونه شروع کردم به پوشیدنشون!
بعد از پوشیدن لباسا رو کردم سمت آرسام گفتم:
خب...! حالا منو ببر خونه، حالا که استفاده تو کردی بیخیال من شو منو ببر خونه!
یه چشمک زد: باشه میبرم اما قبلش ازت میخوام قول بگیرم!
با تعجب گفتم: چه قولی؟!
آرسام: اینکه هر وقت بخوام بیای پیشم و بی وفا نشی
چشمامو رو هم گذاشتم: بیین تقصیر خودت بود که منو تحریک کردی من نمیخواستم دوباره با تو باشم ... من تازه داشتم اعتماد پدرمو به دست میاوردم نباید این اتفاق میوفتاد!
آروم آروم بهم نزدیک شد گفت: باشه پس منم نمیذارم بری!
کلافه گفتم: لعنتی خانوادم متتظرم هستن اگه دوباره بعد از دو روز برم پدرم شروع میکنه بد رفتاری کردن تو چرا منو درک نمیکنی هااا؟ نمیتونم بهت هیچ قولی بدم
شمرده شمرده گفت: ببین من این چیزا حالیم نمیشه تو باید بیای پیش من یا قبول میکنی من تو رو میپرسم دم در خونه تون یا قبول نمیکنی تا اخر عمرت اینجا میمونی
عصبی گفتم: باشه باشه قبول هر چی تو بگی فقط منو از این جهنم ببر بیرون اینجا کجاست که منو آوردی؟!
گفت: هیس سوال نپرس بعدا بهت میگم نترس از این به بعد بیای میریم به جای دیگه !
بعد از یه مکث کوتاه گفت:
ولی باید بیای نیای بد میبینی.
آروم چشمامو رو هم گذاشتم سرمو تکون دادم:
باشه حالا بریم
یه چشمک زد: باشه، صبر کن لباسمو بپوشم میریم.
سرمو تکون دادم رفتم رو تخت نشستم.
سرمو پایین انداختم مشغول بازی با انگشت های دستم شدم
حدود ده دقیقه بعد ارسام آماده جلوم وایستادم.
گفت: بلند شو بریم!
سرمو تکون دادم جلو تر از خودشه از اتاق اومدم بیرون
با بیرون اومدن از خونه چشمام گرد شد جلوم یه خونه خرابه بود که یه قسمت از دیوارش ریخته بود
یه قسمت دیگه پر بود از میله و آهن
یه گوشه هم یه میز بود و یه صندلی آهنی
با تعجب به ارسام نگاه کردم با دیدن چشمای من تک خنده ایی کرد گفت:
چشماتو اینجوری نکن اینجا قبلا انبار ما بوده خیلی وقته کسی بهش سر نزده این شکلی شده، به این چیزا فکر نکن بیا بریم!
بعد از تموم شدن حرفش دستشو پشتم گذاشت به بیرون هدایتم کرد
با هم از انباری بیرون اومدیم یه نگاه به دور اطراف انداختم
جای سرسبزی بود، دستمو کشید
آرسام: ماشین اونجاست بیا بریم
سرمو تکون دادم همراهش رفتم سمت ماشین
سرم رو تکون دادم و همراهش به سمت ماشین رفتم.
در ماشین رو باز کردم و سوار شدم.بعد از چند دقیقه آرسام هم سوار شد.
ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد. وسطهای راه بودیم،
که یهو گفت:یکی از دوستات زنگ زد به موبایلت!...
اما هرچقدر که بهش گفتم تینا نیست، نمیتونه،حرف بزنه،
الان دستشویی و از این حرفها اما مگه حرف حالیش میشد!...
اصلا نمیفهمید میگفت تو باید حتما گوشی رو بدی دست
تینا باهاش حرف بزنم!با هزار بدبختی پیچوندمش.
حالا بگو ببینم این دوستت کیه که انقدر نگرانته؟!
با تعجب گفتم:دوست!نمیدونم من به جز مهسا دوست دیگه ای ندارم.
حتما اون بوده دیگه!...
سرشو تکون داد و گفت:مهسا!دختر خوشگلیه؟
با تعجب گفتم:تو چیکار به خوشگلی اون داری؟!
خنده ای کرد و گفت:هیچی فقط کنجکاو شدم ببینم خوشگله یا نه!
سرمو تکون دادم و گفتم:آره خیلی خوشگله...از خوشگلم خوشگلتر!...
یه نگاه بهم انداخت و با چشمهایی که از شیطنت برق میزد گفت:
جوووون عجب دافی باید باشه!...
عصبی بهش نگاه کردم:ببین کاری به مهسا نداشته باش!
اصلا از اینجور دخترایی که تو فکر تو میچرخه نیست!
یه لبخند زد و گفت:باشه بابا چرا حرص میخوری؟من تورو میخوام اونو میخوام چیکار؟مبارک صاحبش!
سرمو تکون دادم و نگاهمو از پنجره به بیرون دوختم.
۶.۹k
۳۱ فروردین ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.