my idol love*PT1*
معرفی.
کاپل اصلی(ا/ت . شوگا)
معرفی ا/ت(من ا/تم. بیست وهفت سالمه و توی ایران زندگی میکنم اما الان دارم به کره مهاجرت میکنم)
معرفی شوگا(من مین یونگی . یا همون شوگا هستم بیست و نه سالمه و عضوی از بزرگترین بوی بند جهان هستم یعنی بی تی اس)
شروع داستان از دید ا.ت*
فردا قرار بود به کره مهاجرت کنم تا دوست پسرم که توی کره هست رو ببینم جونسو. بنظر پسر مهربونی میاد چند ساله که مجازی باهم دوستیم الان ساعت هفت عصره و من دارم اماده میشم تا برای اخرین بار دوستام رو ببینم.
پرش زمانی *ساعت پنج صبح*
خیلی دلم میخواست بخوابم اما خب الان دیگه باید برم رفتم بیرون و صبحونمو خوردم مامان بابام وخواهرم و برادرم همه بیدار بودن . چمدون هارو چیندم توی ماشین و همه باهم رفتیم فرودگاه برای اخرین بار بغلشون کردم و ازشون خداحافظی کردم. بغض کرده بودم اما دیگه راهیه که انتخاب کردم
رفتم و سوار هواپیما شدم قبل از اینکه پرواز کنیم به جونسو پیام دادم که(من حرکت کردم) به ثانیه نکشید که بهم جواب داد و گفت(یه ماشین میشکی با یه بادیگارد برات میفرستم اینم مشخصات ماشین مراقب خودت باش میبنمت) ا/ت(ممنونم جونسو. توهم همینطور) و بعدش مبایلم رو گذاشتم روی پرواز کم کم پرواز کردیم ابرا واقعا قشنگ بودن داشتم به جونسو فکر میکردم که چه شکلیه صداش چه جوریه اخلاقش و همه ی اینا با همین فکرا خوابم برد.
پرش زمانی*توی فرودگاه سئول*
چمدون هام رو گرفتم و منتظر بودم که یه مرد با کت شلوار جلوم وایساده بود و میگفت(ببخشید شما خانم ا/ت هستین؟ من از طرف اقای جونسو اومدم)ا/ت(بله خودمم) چمدون هام رو کمکم اورد و گذاشت توی ماشین. و به سمت عمارت راه افتاد وقتی رسیدیم فکم افتاد واو اینجا واقعا بزرگه رفتم تو یه دختر که بهش میخورد بیست بیستو چهار سال داشته باشه اومد سمتم و گفت(فکر کنم شما ا/ت هستی؟) ا/ت(آره خودمم چرا)دختره(چون که جناب جونسو گفتن شما دوست دخترشونین . و اینکه تا وقتی بیان هرکاری داشتین انجام بدیم و این که اگه خواستین برین توی اتاقشون هم اجازه دارید) بهش لبخند زدم و کمک هم دیگه چمدون هارو بردیم توی اتاقی که برای من بود و بهم گفت(راستی اگر کاریم داشتین میتونین صدام کنید اسمم تینا هست)ا/ت(ممنون تینا) تینا(خواهش میکنم) تینا رفت من موندم و اتاقم حالا چیکار کنم بزار به جونسو پیام بدم و بگم که رسیدم . پیام رو دادم و رفتم توی عمارت یه گشتی بزنم رسیدم به اتاق جونسو درش رو باز کردم وپشمام اونم بی تی اس رو میشناسه. وقتی اومد باید حتما ازش بپرسم
حوصلم داره سر میره اوففففف رفتم تلویزیون توی اتاقم رو روشن کردم و یه فیلم گذاشتم و دیدم . وسطای فیلم یه پیام از طرف جونسو اومده بود نوشته بود(ساعت 7 توی حیاط منتظرم باش) به ساعت نگاه کردم فاکک شیش بود . بلند شدم رفتم یه دوش چند مینی گرفتم و اومدم بیرون موهامو خشک کردمو بافتم ارایش کردمو یه لباس خوب پوشیدم(عکس میزارم) کیفمو برداشتم و رفتم توی حیاط عمارت با صحنه ای مواجه شدم که بال در اوردم او...او...اون...
کاپل اصلی(ا/ت . شوگا)
معرفی ا/ت(من ا/تم. بیست وهفت سالمه و توی ایران زندگی میکنم اما الان دارم به کره مهاجرت میکنم)
معرفی شوگا(من مین یونگی . یا همون شوگا هستم بیست و نه سالمه و عضوی از بزرگترین بوی بند جهان هستم یعنی بی تی اس)
شروع داستان از دید ا.ت*
فردا قرار بود به کره مهاجرت کنم تا دوست پسرم که توی کره هست رو ببینم جونسو. بنظر پسر مهربونی میاد چند ساله که مجازی باهم دوستیم الان ساعت هفت عصره و من دارم اماده میشم تا برای اخرین بار دوستام رو ببینم.
پرش زمانی *ساعت پنج صبح*
خیلی دلم میخواست بخوابم اما خب الان دیگه باید برم رفتم بیرون و صبحونمو خوردم مامان بابام وخواهرم و برادرم همه بیدار بودن . چمدون هارو چیندم توی ماشین و همه باهم رفتیم فرودگاه برای اخرین بار بغلشون کردم و ازشون خداحافظی کردم. بغض کرده بودم اما دیگه راهیه که انتخاب کردم
رفتم و سوار هواپیما شدم قبل از اینکه پرواز کنیم به جونسو پیام دادم که(من حرکت کردم) به ثانیه نکشید که بهم جواب داد و گفت(یه ماشین میشکی با یه بادیگارد برات میفرستم اینم مشخصات ماشین مراقب خودت باش میبنمت) ا/ت(ممنونم جونسو. توهم همینطور) و بعدش مبایلم رو گذاشتم روی پرواز کم کم پرواز کردیم ابرا واقعا قشنگ بودن داشتم به جونسو فکر میکردم که چه شکلیه صداش چه جوریه اخلاقش و همه ی اینا با همین فکرا خوابم برد.
پرش زمانی*توی فرودگاه سئول*
چمدون هام رو گرفتم و منتظر بودم که یه مرد با کت شلوار جلوم وایساده بود و میگفت(ببخشید شما خانم ا/ت هستین؟ من از طرف اقای جونسو اومدم)ا/ت(بله خودمم) چمدون هام رو کمکم اورد و گذاشت توی ماشین. و به سمت عمارت راه افتاد وقتی رسیدیم فکم افتاد واو اینجا واقعا بزرگه رفتم تو یه دختر که بهش میخورد بیست بیستو چهار سال داشته باشه اومد سمتم و گفت(فکر کنم شما ا/ت هستی؟) ا/ت(آره خودمم چرا)دختره(چون که جناب جونسو گفتن شما دوست دخترشونین . و اینکه تا وقتی بیان هرکاری داشتین انجام بدیم و این که اگه خواستین برین توی اتاقشون هم اجازه دارید) بهش لبخند زدم و کمک هم دیگه چمدون هارو بردیم توی اتاقی که برای من بود و بهم گفت(راستی اگر کاریم داشتین میتونین صدام کنید اسمم تینا هست)ا/ت(ممنون تینا) تینا(خواهش میکنم) تینا رفت من موندم و اتاقم حالا چیکار کنم بزار به جونسو پیام بدم و بگم که رسیدم . پیام رو دادم و رفتم توی عمارت یه گشتی بزنم رسیدم به اتاق جونسو درش رو باز کردم وپشمام اونم بی تی اس رو میشناسه. وقتی اومد باید حتما ازش بپرسم
حوصلم داره سر میره اوففففف رفتم تلویزیون توی اتاقم رو روشن کردم و یه فیلم گذاشتم و دیدم . وسطای فیلم یه پیام از طرف جونسو اومده بود نوشته بود(ساعت 7 توی حیاط منتظرم باش) به ساعت نگاه کردم فاکک شیش بود . بلند شدم رفتم یه دوش چند مینی گرفتم و اومدم بیرون موهامو خشک کردمو بافتم ارایش کردمو یه لباس خوب پوشیدم(عکس میزارم) کیفمو برداشتم و رفتم توی حیاط عمارت با صحنه ای مواجه شدم که بال در اوردم او...او...اون...
۱۵.۹k
۲۲ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.