my idol love*PT2*
و او اون یونگی بود یکی از عضوای بی تی اس برای چند ثانیه بهش نگاه کردم
که چند قدم اومد نزدیکم و گفت(سلام ا/ت. میدونم شوکه شد حقم داری . اخه ترسیدم بهت بگم باور نکنی پس گذاشتم وقتی از نزدیک میبینیم بگم) با لکنت حرف میزدم و میگفتم(یو یونگی ت تو همون جو جونسو بودی)یونگی(اره خودم بودم) رفت سمت ماشین و درو باز کرد و گفت(بفرمایید بانو) خندیدم و سوار ماشین شدم و گفتم(حالا کجا میریم ؟ به هر حال تو یه ایدلی و خب اگه کسی ببینه با منی داستان میشه)یونگی(بفهمن مگه چی میشه خب ماهم دل داریم دیگه بعدشم بهت که گفتم توی چت تو مال منی)
ا/ت(باشه هرجور میدونی) رسیدیم یه رستوران خیلی شیک پیاده شدیم یونگی ماسکو کلاهش رو زد و دست منو گرفت و رفتیم توی رستوران میزی که رزرو کرده بود رو نشونمون دادن غذامون رو سفارش دادیم و خوردیم وقتی از رستوران اومدیم بیرون یونگی گفت(نظرت چیه بریم قدم بزنیم؟ بادیگاردا هم که هستن بیا دیگهه)خندید بهش و گفتم(باشه. نه حالا که فکر میکنم تو واقعا گربه ای) بهم خندید و دستم رو کشید توی خیابون راه میرفتیم که یهو یه دختر چیغ چیغو داد زد(ععهههه یونگیییییی مری مییی) نگران بهش نگاه کردم دوتا بادیگاردی که همراهمون بودن از دوطرف مهاصره مون کردن کم کم ارمیا بیشتر میشدن و من نگران تر یونگی زنگ زد و گفت که چند تا بادیگارد دیگه هم بفرستن. وقتی بادیگاردا اومدن یونگی به من گفت(ا/ت با یکی از بادیگادا برو توی ماشین تا من بیام) با نگرانی سرم رو تکون دادم و به کمک یکی از بادیگاردا رفتم توی ماشین ترسیده بودم حالم اصلا خوب نبود به بادیگارد گفتم برام اب بگیره وقتی اب رو اورد چند قولوپ خوردم اروم تر شدم که دیدم یونگی در ماشینو باز کردو نشست پشت ماشین. نفس عمیقی کشید و گفت(ا/ت حالت خوبه چیزیت که نشد؟!) بغض کرده بودم از ترس بغضم ترکید یونگی خیلی نگران گفت(ا/ت ا/ت چیشد؟)با چشمای اشکی بهش نگاه کردم و گفتم(هیچی فقط فقط ترسیدم)بغلم کردو گفت(میدونم میدونم واقعا ترسناکه) کم کم اروم شدم و ازش جدا شدم . رو بهم گفت(نظرت چیه بریم پیش بقیه ی اعضا؟)ابرو بالا انداختم و گفتم(خوابگاهتون؟)خندید و گفت(اره)ا/ت(فکر بدی نیست موافقم) به نامجون زنگ زد و گفت(نامجونا من و دوست دخترم داریم مایم خوابگاه اگه مشکلی نیست)نامجون(یونگیا تو دوست دختر داری! کی تا حالا)یونگی(داستانش طولانیه)نامجون(باشه بیاین )
تلفن رو قطع کرد و ماشین رو روشن کرد بهش نگاه کردم و گفتم(یونگیا نگرانم)یونگی(چرا؟) ا/ت( اخه ارمیا امشب منو با تو دیدن به نظرت بهمون هیت نمیدن)یونگی(ا/ت ارمیا سه دستن
دسته ی اول اونایین که هرچی بشه فن میمونن و ازمون حمایت میکنن
دسته ی دوم اونایی هستن که مارو دارایی خودشون میدونن و فکر میکنن ما فقط ایدلیم
دسته ی سوم هم ساسنگ ها هستن
پس نیازی نیست نگران باشی ) ا/ت(باشه)
رسیدیم دم خوابگاه پسرا .لبخند زدم و رفتیم تو همه ی اعضا ازمون استقبال کردن اولش خجالت کشیدم ولی بعدش عادی شد. تهیونگ گفت(هیونگ این بانوی زیبا رو معرفی نمیکنی؟)یونگی( چرا بزارین برسم ) همشون خندیدن رفتی توی و نشستیم نامجون گفت( هیونگ وقتی فهمیدم دوست دختر داری برگام ریخت)جین(یه سوال چه طوری باهم اشنا شدین؟ به این راحتیا نیستا) یونگی به من نگاه کرد و گفت(تعریف میکنی یا تعریف کنم؟)بهش بنگاه کردم و گفتم(تعریف کن)یونگی (باش)
یونگی(خب داستان از اون جایی شروع شد که من اومدم یکی از این اپ های دوستی رو امتهان کنم. داشتم توش میچرخیدم که چشمم به اکانت ا/ت خورد رفتم توش گشتم و نظرمو جلب کرد و بهش پیام دادم خلاسه که تغریبا شیش ساله که مجازی دوستیم و امروز هم دیگه رو از نزدیک دیدیم. اضافه کنم اسم اکانتم مین جونسو بود ) کوک(اووووووو هیونگ چه زیرکانهههه)تهیونگ(ا/ت تو خیلی خوش شانس بودی ولی یه سوال فکر میکردی جونسو همون یونگی خودمون باشه؟ چون میدونی که یونگی اخرین نسل از سلسله ی مین هست به هر حال) خندیدم و گفتم(نه اصلا فکر نمیکردم) اعضا بهم خندیدن که نامجون گفت(ا/ت گریه کردی؟ اخه چشمات یه جوریه)ا/ت(ب اره راستش)نامجون (چرا از ذوق دیدن یونگی)ا/ت(نه اون که چشمام اکلیلی شد. توی خیابون ارمیا ریختن سرمون و خب من یکم ترسیدم گریه کردم) نامجون(حق داری بار اول همیشه این اتفاق میوفته) داشتیم حرف میزدیم که تلفن یونگی زنگ خورد منیجرش بود تلفن رو جواب داد بعدش از چند ثانیه صورتش توهم رفت و اخم کرد قلنچ انگشتاش رو میشکست و بد از چند دقیقه تلفن رو قطع کرد قشنگ معلوم بود عصبیه. جیهوپ خیلی نگران اومد سمت یونگی و گفت(هیونگ چی چیزی شده؟) یونگی خیلی عصبی گفت(نه نه چیزی نیست)نامجون ابرو انداخت و گفت(یونگیا من تورو میشناسم قطعا یه اتفاقی افتاده) یونگی عصبی گفت(ارمیا متوجه شدن منو ا/ت باهم قرار میزاریم. و الان ساسنگ ها دارن ا/ت رو تهدید میکنن.)
که چند قدم اومد نزدیکم و گفت(سلام ا/ت. میدونم شوکه شد حقم داری . اخه ترسیدم بهت بگم باور نکنی پس گذاشتم وقتی از نزدیک میبینیم بگم) با لکنت حرف میزدم و میگفتم(یو یونگی ت تو همون جو جونسو بودی)یونگی(اره خودم بودم) رفت سمت ماشین و درو باز کرد و گفت(بفرمایید بانو) خندیدم و سوار ماشین شدم و گفتم(حالا کجا میریم ؟ به هر حال تو یه ایدلی و خب اگه کسی ببینه با منی داستان میشه)یونگی(بفهمن مگه چی میشه خب ماهم دل داریم دیگه بعدشم بهت که گفتم توی چت تو مال منی)
ا/ت(باشه هرجور میدونی) رسیدیم یه رستوران خیلی شیک پیاده شدیم یونگی ماسکو کلاهش رو زد و دست منو گرفت و رفتیم توی رستوران میزی که رزرو کرده بود رو نشونمون دادن غذامون رو سفارش دادیم و خوردیم وقتی از رستوران اومدیم بیرون یونگی گفت(نظرت چیه بریم قدم بزنیم؟ بادیگاردا هم که هستن بیا دیگهه)خندید بهش و گفتم(باشه. نه حالا که فکر میکنم تو واقعا گربه ای) بهم خندید و دستم رو کشید توی خیابون راه میرفتیم که یهو یه دختر چیغ چیغو داد زد(ععهههه یونگیییییی مری مییی) نگران بهش نگاه کردم دوتا بادیگاردی که همراهمون بودن از دوطرف مهاصره مون کردن کم کم ارمیا بیشتر میشدن و من نگران تر یونگی زنگ زد و گفت که چند تا بادیگارد دیگه هم بفرستن. وقتی بادیگاردا اومدن یونگی به من گفت(ا/ت با یکی از بادیگادا برو توی ماشین تا من بیام) با نگرانی سرم رو تکون دادم و به کمک یکی از بادیگاردا رفتم توی ماشین ترسیده بودم حالم اصلا خوب نبود به بادیگارد گفتم برام اب بگیره وقتی اب رو اورد چند قولوپ خوردم اروم تر شدم که دیدم یونگی در ماشینو باز کردو نشست پشت ماشین. نفس عمیقی کشید و گفت(ا/ت حالت خوبه چیزیت که نشد؟!) بغض کرده بودم از ترس بغضم ترکید یونگی خیلی نگران گفت(ا/ت ا/ت چیشد؟)با چشمای اشکی بهش نگاه کردم و گفتم(هیچی فقط فقط ترسیدم)بغلم کردو گفت(میدونم میدونم واقعا ترسناکه) کم کم اروم شدم و ازش جدا شدم . رو بهم گفت(نظرت چیه بریم پیش بقیه ی اعضا؟)ابرو بالا انداختم و گفتم(خوابگاهتون؟)خندید و گفت(اره)ا/ت(فکر بدی نیست موافقم) به نامجون زنگ زد و گفت(نامجونا من و دوست دخترم داریم مایم خوابگاه اگه مشکلی نیست)نامجون(یونگیا تو دوست دختر داری! کی تا حالا)یونگی(داستانش طولانیه)نامجون(باشه بیاین )
تلفن رو قطع کرد و ماشین رو روشن کرد بهش نگاه کردم و گفتم(یونگیا نگرانم)یونگی(چرا؟) ا/ت( اخه ارمیا امشب منو با تو دیدن به نظرت بهمون هیت نمیدن)یونگی(ا/ت ارمیا سه دستن
دسته ی اول اونایین که هرچی بشه فن میمونن و ازمون حمایت میکنن
دسته ی دوم اونایی هستن که مارو دارایی خودشون میدونن و فکر میکنن ما فقط ایدلیم
دسته ی سوم هم ساسنگ ها هستن
پس نیازی نیست نگران باشی ) ا/ت(باشه)
رسیدیم دم خوابگاه پسرا .لبخند زدم و رفتیم تو همه ی اعضا ازمون استقبال کردن اولش خجالت کشیدم ولی بعدش عادی شد. تهیونگ گفت(هیونگ این بانوی زیبا رو معرفی نمیکنی؟)یونگی( چرا بزارین برسم ) همشون خندیدن رفتی توی و نشستیم نامجون گفت( هیونگ وقتی فهمیدم دوست دختر داری برگام ریخت)جین(یه سوال چه طوری باهم اشنا شدین؟ به این راحتیا نیستا) یونگی به من نگاه کرد و گفت(تعریف میکنی یا تعریف کنم؟)بهش بنگاه کردم و گفتم(تعریف کن)یونگی (باش)
یونگی(خب داستان از اون جایی شروع شد که من اومدم یکی از این اپ های دوستی رو امتهان کنم. داشتم توش میچرخیدم که چشمم به اکانت ا/ت خورد رفتم توش گشتم و نظرمو جلب کرد و بهش پیام دادم خلاسه که تغریبا شیش ساله که مجازی دوستیم و امروز هم دیگه رو از نزدیک دیدیم. اضافه کنم اسم اکانتم مین جونسو بود ) کوک(اووووووو هیونگ چه زیرکانهههه)تهیونگ(ا/ت تو خیلی خوش شانس بودی ولی یه سوال فکر میکردی جونسو همون یونگی خودمون باشه؟ چون میدونی که یونگی اخرین نسل از سلسله ی مین هست به هر حال) خندیدم و گفتم(نه اصلا فکر نمیکردم) اعضا بهم خندیدن که نامجون گفت(ا/ت گریه کردی؟ اخه چشمات یه جوریه)ا/ت(ب اره راستش)نامجون (چرا از ذوق دیدن یونگی)ا/ت(نه اون که چشمام اکلیلی شد. توی خیابون ارمیا ریختن سرمون و خب من یکم ترسیدم گریه کردم) نامجون(حق داری بار اول همیشه این اتفاق میوفته) داشتیم حرف میزدیم که تلفن یونگی زنگ خورد منیجرش بود تلفن رو جواب داد بعدش از چند ثانیه صورتش توهم رفت و اخم کرد قلنچ انگشتاش رو میشکست و بد از چند دقیقه تلفن رو قطع کرد قشنگ معلوم بود عصبیه. جیهوپ خیلی نگران اومد سمت یونگی و گفت(هیونگ چی چیزی شده؟) یونگی خیلی عصبی گفت(نه نه چیزی نیست)نامجون ابرو انداخت و گفت(یونگیا من تورو میشناسم قطعا یه اتفاقی افتاده) یونگی عصبی گفت(ارمیا متوجه شدن منو ا/ت باهم قرار میزاریم. و الان ساسنگ ها دارن ا/ت رو تهدید میکنن.)
۱۵.۷k
۲۷ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.