𝑝𝑎𝑟𝑡¹¹
𝑝𝑎𝑟𝑡¹¹
°ا/ت°
اومد سمت ما
میخواست به کوک شلیک کنه که
ا/ت:وایسا مگه منو نمیخوای؟
نامی:اره
ا/ت:باشه من باهات میام فقط با کوک کاری نداشته باش
نامجون اسلحه رو آورد پایین دست زد
نامی:آفرین بالاخره یه عاقل اینجا پیدا شد
ا/ت:فقط قبلش باید با کوک خداحافظی کنم
نامی:باشه من بیرون منتظرتم وسایلتم جمع کن
ا/ت:باشه
نامجون رفت بیرون من موندمو کوک
کوک اومد جلو تر لپامو بوسید و بغلم کرد
گریه میکرد
کوک:من نجاتت میدم اجی نمیزارم آسیب ببینی (با گریه)
منم محکم بغلش کردم سرشو نوازش کردم
ا/ت:داداشی آروم باش به جیمین و تهیونگ و ایون وو بگو اونا کمکت میکنن
ما نجات پیدا میکنیم
کوک:باشه مراقب خودت باش
ا/ت:چشم داداشی
لپشو بوسیدمو موهاشو بهم ریختم
ا/ت:خرگوش کوچولو دلم برات تنگ میشه
کوک:منم
نامی:نمیخوای بیای؟
ا/ت:اومدم
رفتم بیرون نامجون دستمو گرفتو بردم داخل ماشین و رفتم به سمت خونش
رسیدیم خونه نامجون
خونه نبود که قصر بود
همه اومدن جلوی ما ادای احترام کردن و رفتن
نامجون:آجوما ا/ت و ببر تو اتاقش من کار دارم
آجوما:بله ارباب
نامی:آجوما مگه من نگفتم بهم نگو ارباب
آجوما:باشه پسرم
نامی:الان خوب شد
آجوما منو برد تو اتاق و یسری چیز میز بهم گفت که به یه ورمم حسابشون نکردم
از اتاق رفت بیرون حالا من موندمو غصه هام تنهایی هام شروع بدبختی هام
با فکر کردن به اینا خوابم برد
°نامجون°
ا/تو صدا کردم تا بیاد شام بخوریم
هرچی صداش میکردم جواب نمی داد
عصبانی شدم
در اتاق و محکم باز کردمو دیدم ا/ت خوابه و......
°ا/ت°
اومد سمت ما
میخواست به کوک شلیک کنه که
ا/ت:وایسا مگه منو نمیخوای؟
نامی:اره
ا/ت:باشه من باهات میام فقط با کوک کاری نداشته باش
نامجون اسلحه رو آورد پایین دست زد
نامی:آفرین بالاخره یه عاقل اینجا پیدا شد
ا/ت:فقط قبلش باید با کوک خداحافظی کنم
نامی:باشه من بیرون منتظرتم وسایلتم جمع کن
ا/ت:باشه
نامجون رفت بیرون من موندمو کوک
کوک اومد جلو تر لپامو بوسید و بغلم کرد
گریه میکرد
کوک:من نجاتت میدم اجی نمیزارم آسیب ببینی (با گریه)
منم محکم بغلش کردم سرشو نوازش کردم
ا/ت:داداشی آروم باش به جیمین و تهیونگ و ایون وو بگو اونا کمکت میکنن
ما نجات پیدا میکنیم
کوک:باشه مراقب خودت باش
ا/ت:چشم داداشی
لپشو بوسیدمو موهاشو بهم ریختم
ا/ت:خرگوش کوچولو دلم برات تنگ میشه
کوک:منم
نامی:نمیخوای بیای؟
ا/ت:اومدم
رفتم بیرون نامجون دستمو گرفتو بردم داخل ماشین و رفتم به سمت خونش
رسیدیم خونه نامجون
خونه نبود که قصر بود
همه اومدن جلوی ما ادای احترام کردن و رفتن
نامجون:آجوما ا/ت و ببر تو اتاقش من کار دارم
آجوما:بله ارباب
نامی:آجوما مگه من نگفتم بهم نگو ارباب
آجوما:باشه پسرم
نامی:الان خوب شد
آجوما منو برد تو اتاق و یسری چیز میز بهم گفت که به یه ورمم حسابشون نکردم
از اتاق رفت بیرون حالا من موندمو غصه هام تنهایی هام شروع بدبختی هام
با فکر کردن به اینا خوابم برد
°نامجون°
ا/تو صدا کردم تا بیاد شام بخوریم
هرچی صداش میکردم جواب نمی داد
عصبانی شدم
در اتاق و محکم باز کردمو دیدم ا/ت خوابه و......
۵.۶k
۰۲ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.