Season Nightmare of Love
Season✨️2 _ Nightmare of Love💖✨️
Part 116
سویون توی دوراهی بدی گیر کرده بود جیمین هر وقت وقتش آزاد میشد میومد پیشش و باهاش حرف میزد و گاهی هم گریش میگرفت دیگه نمیتونست نبودن سویون رو تحمل کنه...امروز هم مثل دیروز و دیروز هم مثل پری روز هم روز به یک شکل میگذشت ساعت حدودا ۱۱ صبح بود جیمین بعد از کارش وارد اتاقش شد طبق عادت همیشگی پیشونی سویون رو بوسید پایین تخت زانو زد سرش رو روی دست سویون گذاشت و به اشکاش اجازه ریختن داد
جیمین: سویونا...ملکه من...کی میخوای بیدار شی؟...هوم؟ دادم نابود میشم...دارم دیونه میشم...لطفا بیدار شو
جیمین ویو
داشتم گریه میکردم که سرم به دست کسی نوازش شد سریع سرم رو بلند کردم....اون...اون سویون بود؟...سویون من؟ سویونی که این همه منتظر بیدار شدنش بودم؟ حالا بیدار شده بود و داشت تو چشمام نگاه میکرد؟
سویون: جی...جیم...جیمین
جیمین: جانم؟...جانم عشقم..جانم فدات شم..جانم زندگیم؟
انقدر خوشحال بود که همون لحظه پرید و سویون رو محکم بغل کرد سویون لبخند بی جونی زد و متقابل جیمین رو بغل کرد و آروم سرش رو نوازش میکرد جیمین هم مثل رود اشک میریخت که باز شدن در نظر سویون رو جلب کرد
یونگی: ببین جیم...
با دیدن سویون حرفش نصفه موند
یونگی: سو..سویون
سویون:اوپاا
جیمین از بغل سویون بیرون اومد و بلافاصله یونگی خواهر کوچولوش رو بغل کرد
یونگی: میدونی ما چی کشیدیم؟
جیمین: میدونی چقدر منتظر بودیم؟
یونگی:میدونی چقدر گریه کردیم؟
جیمین: میدونی چقدر بدبختی کشیدیم؟
یونگی: میدونی چقدر دلمون برات تنگ شده بود؟
جیمین: میدونی هر روز به امید این که چشمات رو باز کنی بیدار میشدم؟
سویون: باشه باشه کافیه
....
ادامه دارد...
Part 116
سویون توی دوراهی بدی گیر کرده بود جیمین هر وقت وقتش آزاد میشد میومد پیشش و باهاش حرف میزد و گاهی هم گریش میگرفت دیگه نمیتونست نبودن سویون رو تحمل کنه...امروز هم مثل دیروز و دیروز هم مثل پری روز هم روز به یک شکل میگذشت ساعت حدودا ۱۱ صبح بود جیمین بعد از کارش وارد اتاقش شد طبق عادت همیشگی پیشونی سویون رو بوسید پایین تخت زانو زد سرش رو روی دست سویون گذاشت و به اشکاش اجازه ریختن داد
جیمین: سویونا...ملکه من...کی میخوای بیدار شی؟...هوم؟ دادم نابود میشم...دارم دیونه میشم...لطفا بیدار شو
جیمین ویو
داشتم گریه میکردم که سرم به دست کسی نوازش شد سریع سرم رو بلند کردم....اون...اون سویون بود؟...سویون من؟ سویونی که این همه منتظر بیدار شدنش بودم؟ حالا بیدار شده بود و داشت تو چشمام نگاه میکرد؟
سویون: جی...جیم...جیمین
جیمین: جانم؟...جانم عشقم..جانم فدات شم..جانم زندگیم؟
انقدر خوشحال بود که همون لحظه پرید و سویون رو محکم بغل کرد سویون لبخند بی جونی زد و متقابل جیمین رو بغل کرد و آروم سرش رو نوازش میکرد جیمین هم مثل رود اشک میریخت که باز شدن در نظر سویون رو جلب کرد
یونگی: ببین جیم...
با دیدن سویون حرفش نصفه موند
یونگی: سو..سویون
سویون:اوپاا
جیمین از بغل سویون بیرون اومد و بلافاصله یونگی خواهر کوچولوش رو بغل کرد
یونگی: میدونی ما چی کشیدیم؟
جیمین: میدونی چقدر منتظر بودیم؟
یونگی:میدونی چقدر گریه کردیم؟
جیمین: میدونی چقدر بدبختی کشیدیم؟
یونگی: میدونی چقدر دلمون برات تنگ شده بود؟
جیمین: میدونی هر روز به امید این که چشمات رو باز کنی بیدار میشدم؟
سویون: باشه باشه کافیه
....
ادامه دارد...
- ۵.۴k
- ۲۶ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط