Season Nightmare of Love
Season✨️2 _ Nightmare of Love💖✨️
Part 114
جیمین ویو
همینطور تو بغلم یه بند گریه میکرد و اصلا آروم نمیشد ولی خیلی نا باور ناگهان وسط اوج گریه ساکت شد...که ساکت و آروم شدن یهوییش نگرانم کرد هم من و هم یونگی لحظه ای به هم خیره شدیم و بعد به خودم اومدم سریع از خودم جداش کردم که با چشمای بستش و بدن بیحال و ولش روبه رو شدم سریع بغلش کردم....سوار اسب شدم و به طرف قصر با سرعت رفتم...
جیمین: یونگیییی( داد)
یونگی: بله...سرورم.
جیمین: برو پزشک خوانوادگیتون رو بیار
یونگی: اطاعت سرورم
جیمین به طرف قصر و یونگی به طرف عمارت حرکت کردن چند دقیقه بعد جیمین هراسون در حالی که سویون توی بغلش بود وارد عمارت شد...همه به جیمین خیره بودن جیمینی که از شدت ناراحتی و عصبی بودنش کنترل اشک هاش رو نداشت و مثل چی میباریدن...اون حق داشت که گریه کنه میترسید...میترسید که فرشته کوچولوش رو از دست بده...سویون تمام دنیای جیمین شده بود و حالا اون خودش رو مقصر این ماجرا و حال بد سویون میدونست...با تمام سرعت وارد اتاقش شد که مادر و پدرش وارد شدن
ملکه: چرا این دختره خائن رو آوردی اینجا؟
جیمین: الان اصلا وقت این حرف ها نیست
ملکه: دقیقا الان وقتشه این دختری که تو با خودت آوردی خونه یه خیانت کاره
جیمین: در بارش درست حرف بزن
ملکه: حالا به خواطر یه خائن جلوی من که مادرتم جلوم وای میسی؟
جیمین: مادر وقتی نمیدونی حرفی نزن
ملکه:همه چیز کاملا مشخصه اون دختر بارداره بچه ای که معلوم نیست پدرش کیه
جیمین: تمومش کننن( داد)
یونگی: من اینجا هستم سرورم
جیمین نگاهش رو به یونگی و مرد مسنی که کنارش ایستاده بود کرد و سریع اجازه ورود داد....پزش بالای سر سویون نشست و معاینش کرد
جیمین: حالش چطوره؟
پزشک: باید بگم که در حال حاضر حال بانو خوب نیست...ایشون شک بدی بهشون وارد شده
یونگی: باردا چی؟ بارداره
پزشک نگاهی به یونگی کرد و گفت
پزشک: نگاهی بهش بندازید...به نظر شما بارداره؟
یونگی: یعنی...
....
ادامه دارد
Part 114
جیمین ویو
همینطور تو بغلم یه بند گریه میکرد و اصلا آروم نمیشد ولی خیلی نا باور ناگهان وسط اوج گریه ساکت شد...که ساکت و آروم شدن یهوییش نگرانم کرد هم من و هم یونگی لحظه ای به هم خیره شدیم و بعد به خودم اومدم سریع از خودم جداش کردم که با چشمای بستش و بدن بیحال و ولش روبه رو شدم سریع بغلش کردم....سوار اسب شدم و به طرف قصر با سرعت رفتم...
جیمین: یونگیییی( داد)
یونگی: بله...سرورم.
جیمین: برو پزشک خوانوادگیتون رو بیار
یونگی: اطاعت سرورم
جیمین به طرف قصر و یونگی به طرف عمارت حرکت کردن چند دقیقه بعد جیمین هراسون در حالی که سویون توی بغلش بود وارد عمارت شد...همه به جیمین خیره بودن جیمینی که از شدت ناراحتی و عصبی بودنش کنترل اشک هاش رو نداشت و مثل چی میباریدن...اون حق داشت که گریه کنه میترسید...میترسید که فرشته کوچولوش رو از دست بده...سویون تمام دنیای جیمین شده بود و حالا اون خودش رو مقصر این ماجرا و حال بد سویون میدونست...با تمام سرعت وارد اتاقش شد که مادر و پدرش وارد شدن
ملکه: چرا این دختره خائن رو آوردی اینجا؟
جیمین: الان اصلا وقت این حرف ها نیست
ملکه: دقیقا الان وقتشه این دختری که تو با خودت آوردی خونه یه خیانت کاره
جیمین: در بارش درست حرف بزن
ملکه: حالا به خواطر یه خائن جلوی من که مادرتم جلوم وای میسی؟
جیمین: مادر وقتی نمیدونی حرفی نزن
ملکه:همه چیز کاملا مشخصه اون دختر بارداره بچه ای که معلوم نیست پدرش کیه
جیمین: تمومش کننن( داد)
یونگی: من اینجا هستم سرورم
جیمین نگاهش رو به یونگی و مرد مسنی که کنارش ایستاده بود کرد و سریع اجازه ورود داد....پزش بالای سر سویون نشست و معاینش کرد
جیمین: حالش چطوره؟
پزشک: باید بگم که در حال حاضر حال بانو خوب نیست...ایشون شک بدی بهشون وارد شده
یونگی: باردا چی؟ بارداره
پزشک نگاهی به یونگی کرد و گفت
پزشک: نگاهی بهش بندازید...به نظر شما بارداره؟
یونگی: یعنی...
....
ادامه دارد
- ۴.۷k
- ۲۶ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط