عشق درسایه سلطنت پارت 125
اب از کل هیکلش میچکید قبل اینکه بفهمم چی شده ل*باش محکم روی ل*بام قرار گرفت...این دفعه ساکن نبود...میبو*سید...محکم... گرم... پر عطش...
چشمام اندازه یه گردو بزرگ شده بود...دستاش رفت پشت کمرم و منو به خودش چسبوند و یه دستش همونجور کمرم رو نزدیک به خودش نگه داشت و دست دیگه اش رفت لای موهام نرم و گرمی ل*باش رو بین ل*بام حس میکردم
حس فوق العاده ای بود که اصلا قابل توصیف نبود..
چشماش رو بسته بود و گرم میبوسید...چشمای منم اروم روی هم افتاد...غرق آرامش و لذت بودم برام مهم نبود که بارون میاد مهم نبود که وسط حیاطیم...
هیچی مهم نبود...
دستام بی هدف کنارم افتاده بودن اروم به دستم رو روی بازوش گذاشتم که دستش توی موهام و پشت کمرم محکم تر شد و هولم داد عقب و به دیوار چسبوندم...
هر چند خودم داشتم از لذت سکته میکردم ولی دوست
داشتم کمی خما*رش کنم ل*بام رو جدا کردم خیلی نبو*سیده بود. مدتش کوتاه بود و واسه همین بدجور خمار ل*بش با ل*بم کشیده شد...
نفس نفس میزد و سینه اش تند تند به خاطر سرما وخيسى بارون و هیجان بالا و پایین میرفت ..چشماش باز شد...
زل زد تو چشمام..منم زل زدم تو چشماش..خیلی نزدیکم بود..
دستاش رو دو طرف سرم روی دیوار گذاشت..
اب از موهاش میچکید و این خیلی جذاب ترش میکرد..
شرمگین نگاه از چشماش دزدیدم و اروم و زیر لب گفتم
مری: من باید برم...
خواستم خودم رو کنار بکشم که تهیونگ چشماش رو بست و
سریع گفت
تهیونگ: نه.. الان نه...
من بی نهایت خجالت میکشیدم و یه جوری میلرزیدم... نمیتونستم و اینکه نیاز بود تهیونگ کمی بیشتر از خود بی خود بشه لرزون واروم گفتم
مری : الان اره..
و سریع از زیر دستش بیرون اومدم و گفتم
مری: باید برم...
و ازش دور شدم که سریع دستم رو کشید..باز پرت شدم تو آغوشش ل*بامون تو یه سانتی هم بود...قلبم تند تند میزد..
به ل*بام نگاهی کرد و بعد به چشمام منم به ل*باش نگاهی انداختم.
لمس دوباره ل*باش داشت تنم رو به لرزه مینداخت و قلبم رو بيقرار میکرد ولی ..ولی..
دهنش از هم باز شد. نمیدونم برای اینکه حرف بزنه یا باز ببو*سه ولی سریع خودم رو جدا کردم و لباسم رو بلند کردم
و به سمت قصر دویدم..
با همه سرعت و توان ممکن دویدم و برگشتم داخل..
واای خدا..
دستام میلرزید و بدنم با وجود خیسی گرم گرم بود...
سریع برگشتم داخل اتاقم و در رو بستم...لبخندم هر لحظه عمیق تر شد...شب با رویا و خوابهای قشنگ گذشت..
چشمام اندازه یه گردو بزرگ شده بود...دستاش رفت پشت کمرم و منو به خودش چسبوند و یه دستش همونجور کمرم رو نزدیک به خودش نگه داشت و دست دیگه اش رفت لای موهام نرم و گرمی ل*باش رو بین ل*بام حس میکردم
حس فوق العاده ای بود که اصلا قابل توصیف نبود..
چشماش رو بسته بود و گرم میبوسید...چشمای منم اروم روی هم افتاد...غرق آرامش و لذت بودم برام مهم نبود که بارون میاد مهم نبود که وسط حیاطیم...
هیچی مهم نبود...
دستام بی هدف کنارم افتاده بودن اروم به دستم رو روی بازوش گذاشتم که دستش توی موهام و پشت کمرم محکم تر شد و هولم داد عقب و به دیوار چسبوندم...
هر چند خودم داشتم از لذت سکته میکردم ولی دوست
داشتم کمی خما*رش کنم ل*بام رو جدا کردم خیلی نبو*سیده بود. مدتش کوتاه بود و واسه همین بدجور خمار ل*بش با ل*بم کشیده شد...
نفس نفس میزد و سینه اش تند تند به خاطر سرما وخيسى بارون و هیجان بالا و پایین میرفت ..چشماش باز شد...
زل زد تو چشمام..منم زل زدم تو چشماش..خیلی نزدیکم بود..
دستاش رو دو طرف سرم روی دیوار گذاشت..
اب از موهاش میچکید و این خیلی جذاب ترش میکرد..
شرمگین نگاه از چشماش دزدیدم و اروم و زیر لب گفتم
مری: من باید برم...
خواستم خودم رو کنار بکشم که تهیونگ چشماش رو بست و
سریع گفت
تهیونگ: نه.. الان نه...
من بی نهایت خجالت میکشیدم و یه جوری میلرزیدم... نمیتونستم و اینکه نیاز بود تهیونگ کمی بیشتر از خود بی خود بشه لرزون واروم گفتم
مری : الان اره..
و سریع از زیر دستش بیرون اومدم و گفتم
مری: باید برم...
و ازش دور شدم که سریع دستم رو کشید..باز پرت شدم تو آغوشش ل*بامون تو یه سانتی هم بود...قلبم تند تند میزد..
به ل*بام نگاهی کرد و بعد به چشمام منم به ل*باش نگاهی انداختم.
لمس دوباره ل*باش داشت تنم رو به لرزه مینداخت و قلبم رو بيقرار میکرد ولی ..ولی..
دهنش از هم باز شد. نمیدونم برای اینکه حرف بزنه یا باز ببو*سه ولی سریع خودم رو جدا کردم و لباسم رو بلند کردم
و به سمت قصر دویدم..
با همه سرعت و توان ممکن دویدم و برگشتم داخل..
واای خدا..
دستام میلرزید و بدنم با وجود خیسی گرم گرم بود...
سریع برگشتم داخل اتاقم و در رو بستم...لبخندم هر لحظه عمیق تر شد...شب با رویا و خوابهای قشنگ گذشت..
۸.۷k
۰۷ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.