عشق درسایه سلطنت پارت 126
صبح بیکاری خیلی بد بهم فشار آورد...خدمتکارا میگفتن تهیونگ رفته برای سرکشی امور مملکتی... بدجور هوس کرده بودم برم مردم عادی انگلستان رو ببینم.. دوست داشتم برم یه کم داخل شهر بگردم پوسیدم از بس تو این قصر موندم
شنل قرمز همیشگیم رو پوشیدم و خیلی نامحسوس سمت
در خروج رفتم که دستایی جلوی در قرار گرفت...
کاترین : کجا؟
لبخندی زدم و شنلم رو کمی بالا دادم و گفتم
مری:منم کاترین جونم...
لبخندی زد و گفت
کاترین : میدونم... گفتم کجابانو مری؟
لبخند گشادی زدم و اروم گفتم
مری: میرم گشتی تو شهر بزنم..
گونه اش رو بوسیدم و ریز خندیدم و کلاه شنل رو جلو
کشیدم و گفتم
مری: به کسی نگو
کاترین : چجوری؟
شيطون گفتم
مری: یه جوری
کاترین: پادشاه تهیونگ بفهمه عصبی میشه هاا.. بدون اجازه
اش هیچ کدوم از بانوها حق خروج ندارن...
مری:پس نذارین بفهمه..
چشمکی زدم و از کنارش رد شدم
به گاری که پر سبزیجات بود و داشت خالی میکرد نگاه کردم
این بهترین کار بود که غریبه برم داخل شهر...رفتم جلو زن و مرد و گفتم
مری: منم با خودتون میبرین؟
گاریچی و زنش نگاهی بهم کردن و با تعجب گفتن: کجا بانو؟
مری:داخل شهر...
نگاهی به هم کردن و بعد مرده مضطرب
گفت: امر... امر شماست بانو... ولی...
مری: ولی نداره..
با ترس سری تکون داد وسريع سبزيجاتها رو خالی کردن پریدم پشت گاری هر دو عجیب که انگار یه موجود شاخ دار دیده باشن جلو نشستن و حرکت کردن ترس و اضطراب از سراسر وجودشون میریخت گاری که از منطقه قصر رد شد لبخندی زدم
به منطقه مسکونی و خونهها و بازار که نزدیک شدیم گفتم مری: ممنون همینجا نگه دارین پیاده میشم
نگه داشت و بدگشت نگام کرد و گفت: بانو ما منتظرتون
میمونیم که برتون گردونیم قصر...
مری: نه.. نیاز نیست.. خودم برمیگردم
زن : اما بانو... اینجا...
پایین پریدم و گفتم
مری: خیالتون راحت خودم برمیگردم.. فقط نمیخوام به هیچ کس بگین منو اینجا اوردین..
مشکوکانه و با ترس سر تکون دادن و رفتن..
تو شهر میگشتم...
به مردم نگاه میکردم به لباسها و پارچه هاا.. وسایل و خوراکی های رنگارنگ حس خوبی بهم میداد که از قصر دور باشم و حرفای مردم رو بشنوم توی کافه کوچیک خیابونی نشستم و آب میوه خواستم. صدای زنها و مردها که توی کافه مشغول صحبت بودن به گوشم میخورد..
یه زن : درباره همسر پادشاه شنیدین؟
یه مرد : شنیدم خیلی زیباست...
زنی به بازوی مرد زد و با غیض گفت : منم اونقدر پول و ثروت داشتم زیبا میشدم..
لبخندی رولبم نقش بست...
یه زن دیگه: میبینین که با همه زیباییش فعلا نتونسته ملکه
انگلستان بشه...
لبخندم غمگین شد و بلند شدم و پول ابمیوه رو دادم و راه افتادم..
شنل قرمز همیشگیم رو پوشیدم و خیلی نامحسوس سمت
در خروج رفتم که دستایی جلوی در قرار گرفت...
کاترین : کجا؟
لبخندی زدم و شنلم رو کمی بالا دادم و گفتم
مری:منم کاترین جونم...
لبخندی زد و گفت
کاترین : میدونم... گفتم کجابانو مری؟
لبخند گشادی زدم و اروم گفتم
مری: میرم گشتی تو شهر بزنم..
گونه اش رو بوسیدم و ریز خندیدم و کلاه شنل رو جلو
کشیدم و گفتم
مری: به کسی نگو
کاترین : چجوری؟
شيطون گفتم
مری: یه جوری
کاترین: پادشاه تهیونگ بفهمه عصبی میشه هاا.. بدون اجازه
اش هیچ کدوم از بانوها حق خروج ندارن...
مری:پس نذارین بفهمه..
چشمکی زدم و از کنارش رد شدم
به گاری که پر سبزیجات بود و داشت خالی میکرد نگاه کردم
این بهترین کار بود که غریبه برم داخل شهر...رفتم جلو زن و مرد و گفتم
مری: منم با خودتون میبرین؟
گاریچی و زنش نگاهی بهم کردن و با تعجب گفتن: کجا بانو؟
مری:داخل شهر...
نگاهی به هم کردن و بعد مرده مضطرب
گفت: امر... امر شماست بانو... ولی...
مری: ولی نداره..
با ترس سری تکون داد وسريع سبزيجاتها رو خالی کردن پریدم پشت گاری هر دو عجیب که انگار یه موجود شاخ دار دیده باشن جلو نشستن و حرکت کردن ترس و اضطراب از سراسر وجودشون میریخت گاری که از منطقه قصر رد شد لبخندی زدم
به منطقه مسکونی و خونهها و بازار که نزدیک شدیم گفتم مری: ممنون همینجا نگه دارین پیاده میشم
نگه داشت و بدگشت نگام کرد و گفت: بانو ما منتظرتون
میمونیم که برتون گردونیم قصر...
مری: نه.. نیاز نیست.. خودم برمیگردم
زن : اما بانو... اینجا...
پایین پریدم و گفتم
مری: خیالتون راحت خودم برمیگردم.. فقط نمیخوام به هیچ کس بگین منو اینجا اوردین..
مشکوکانه و با ترس سر تکون دادن و رفتن..
تو شهر میگشتم...
به مردم نگاه میکردم به لباسها و پارچه هاا.. وسایل و خوراکی های رنگارنگ حس خوبی بهم میداد که از قصر دور باشم و حرفای مردم رو بشنوم توی کافه کوچیک خیابونی نشستم و آب میوه خواستم. صدای زنها و مردها که توی کافه مشغول صحبت بودن به گوشم میخورد..
یه زن : درباره همسر پادشاه شنیدین؟
یه مرد : شنیدم خیلی زیباست...
زنی به بازوی مرد زد و با غیض گفت : منم اونقدر پول و ثروت داشتم زیبا میشدم..
لبخندی رولبم نقش بست...
یه زن دیگه: میبینین که با همه زیباییش فعلا نتونسته ملکه
انگلستان بشه...
لبخندم غمگین شد و بلند شدم و پول ابمیوه رو دادم و راه افتادم..
۶.۸k
۰۸ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.