عشق درسایه سلطنت پارت 124
مری: میدونین چیه بارون ادما رو سرحال میاره بداخلاقی ها رو از بین میبره و جاش شادی به ارمغان میاره.. بیاین امتحان کنین...
با غیض نگاه ازم کند و سمت دیگه ای رو نگاه کرد و خشن و عصبی گفت
تهیونگ: اهان داری به همون آدم مغروره وحشيه سلطنت خواه نامرد که داره خواهرش رو بدبخت میکنه میگی بیاد زیر بارون دیگه؟؟
یه قیایه بامزه متفکر به خودم گرفتم و با لحن شیطونی گفتم مری: وحشی رو من نگفته بودم. فک کنین ببینین کی گفته بود...
نگام کرد..شیطنتم بدجور گل کرده و بدون فکر به دعوای عمیق صبح دویدم سمتش و دستش رو گرفتم و کشیدم و گفتم بیاین دیگه...
ناباور اخمی کرد و به دستش و بعد به من نگاه کرد..نمیدونم چی تو نگام دید که اخمش کمی شل شد...لبخند شیرین و گشادی زدم و دستش رو کشیدم
مری:گاهی وقتا لازمه بری زیر بارون
تهیونگ: اصلا حرفش رو نزن..
خندیدم و گفتم
مری: دارم حرفش رو میزنم هیچ... عملیشم میکنم...
و به زور و محکم دستش رو میکشیدم...به زحمت با همه زورم میکشیدمش ولی فقط یه میلی متر یه میلی متر جلو میومد واخم کرده بود..
تهیونگ: دستم رو ول کن....
مری: ول نمیکنم.... ناراحتین نگهباناتون رو صدا کنین ازتون جدام کنن و بگم ورزشهای رزمی بلدم باهاشون درگیر میشم...
و قیافه ام رو که از زور زدن جمع شده بود رو کج کردم و زبونم رو آوردم بیرون و باز به کشیدن دستش ادامه دادم..
لبخندی روی لبش اومد که شجاعم کرد.. دیگه نکشیدم و نگاش کردم و گفتم
مری: عه... پس پادشاه بد اخلاق لبخند زدن هم بلدن..
لبخندش محو شد و با غیض زل زد تو چشمم حواسش نبود و منم سوء استفاده کردم و محکم کشیدمش اومد زیر بارون
حالا هر دو زیر بارون بودیم بلند زدم زیر خنده با اخم نگام کرد...سینه اش تند تند بالا و پایین میرفت... ولی نتونستم خنده ام رو قطع کنم...بلند میخندیدم..
بلند خندیدم و گفتم
مری: دیدین خیستون کردم. خوب یور مجستی نظرت درباره بارون به این زیبایی و آرامش بخشی چیه؟
باز خندیدم و دستام رو به هم کوبیدم و با ذوق چرخی زدم و گفتم
مری:بالاخره بارون دستش به این پادشاه بد اخلاق ما رسید...
چرخم تموم نشده بود که دستم با خشونت و شدت تمام
کشیده شد و پرت شدم تو بغلش صورتش نه اخم داشت نه لبخند...
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.