عشق درسایه سلطنت پارت 123
دیوید اومد جلو و گفت
دیوید: بانوی من کمک میخواین؟
سرم رو به معنی نه تکون دادم و از اونجا فاصله گرفتم. دوست نداشتم جسیکا بره به جایی که هیچ علاقه ای بهش نداره و اونجا خوردش کنن و این باعث شد دو روز بعد اولین بو*سه مون جوری حرف بزنم که همه رشته اتصالات ایجاد شده پاره بشه...
اره. اون رشته ای که ل*بای تهیونگ رو روی ل*بام کشید پاره شده بود و بعید بود بعد این تهیونگ حتی نگاهم کنه... هه خیلی مردونگی کرد که نداد بندازنم تو زندان ولی باید میگفتمشون باید میفهمید که نباید یه پادشاه زورگو و مستبد مثل بقیه باشه...باید فرق داشته باشه...
برگشتم تو اتاقم که دیوید اجازه ورود خواست و داخل شد...
این پسره چرا انقدر دور و بر من میچرخه؟
به محض ورودش گفتم
مری: میشه توضیح بدی چرا مثل یویو دور و بر من میچرخی؟
معذب لبخندی زد و گفت
دیوید: من روزها مراقبتون بودم بانو.. من اون کسیم که شما بهش نیاز دارین..
سریع بلند شدم و رفتم جلوش و گفتم
مری: من بهش نیاز دارم؟
یه قدم اومد جلو و گفت
دیوید : بانوی من... من میتونم کنار شما و پشتتون باشم...
خشک گفتم
مری: من به کنار و پشت نیازی ندارم. میتونی بری علاقه ای ندارم انقدر دور و برم بپلکی.. من به کمک نیاز ندارم. خودم میتونم هوای پشت و کنار خودم رو داشته باشم...
کمی نگام کرد و بعد تعظیم کرد رفت... هیچ نمیفهمم این یکی چی از جونم میخواد
مری:پسره ابله...
ساعتها بعد صدای بارون باعث شد نگاهم رو به پنجره بکشم...
هوا تاریک شده بود..رفتم جلوی پنجره بارون قشنگی میبارید...لبخندی روی لبم اومد و سریع دویدم بیرون پله ها رو طی کردم و به جلوی در رسیدم..
تهیونگ کنار در زیرسایبان ایوون وایستاده بود و با شنیدن
صدای دویدنم برگشت و نگام کرد...
نگاش کردم و لبخندم از روی لبام ماسید و شل شد. سریع پلک زدم کمی نگام کرد و بعد اخمی کرد و نگاه ازم گرفت و به روبرو چشم دوخت...
با ایش نگاه ازش گرفتم و اروم چند پله ایوون تا حیاط رو طی کردم و وارد حیاط شدم و از زیر سایه بون ساختمون خارج...قطرات بارون اروم و نرم بهم برخورد میکردن
چشمام رو بستم و زیر بارون چرخی زدم اخ چقدر خوب بود...
همیشه عاشق بارون بودم...مطمین بودم دقیقا توی زاویه دید تهیونگ و روبروشم اما برام مهم نبود...
لبخندی زدم و چرخ دیگه ای زدم که صداش اومد..
تهیونگ: كافيه... سرما میخوری برگرد داخل...
لبخندم محو نشد. برعکس.. خوشم اومد.از توجهش خوشم اومد....
چشمام رو باز کردم و نگاش کردم جدی مغرور پر جذبه .. دلخور و عصبی نگام میکرد..چقدر عاشق اینجور نگاه کردنش بودم که وقتی نگران میشد سعی میکرد پشت غرور و جذبه اش قایم کنه...یعنی واقعا نگرانم شده بود؟
با شیطنت گفتم
مری: نچ.. نمیخوام.
اخماش رو غلیظ ترکشید تو هم و....
دیوید: بانوی من کمک میخواین؟
سرم رو به معنی نه تکون دادم و از اونجا فاصله گرفتم. دوست نداشتم جسیکا بره به جایی که هیچ علاقه ای بهش نداره و اونجا خوردش کنن و این باعث شد دو روز بعد اولین بو*سه مون جوری حرف بزنم که همه رشته اتصالات ایجاد شده پاره بشه...
اره. اون رشته ای که ل*بای تهیونگ رو روی ل*بام کشید پاره شده بود و بعید بود بعد این تهیونگ حتی نگاهم کنه... هه خیلی مردونگی کرد که نداد بندازنم تو زندان ولی باید میگفتمشون باید میفهمید که نباید یه پادشاه زورگو و مستبد مثل بقیه باشه...باید فرق داشته باشه...
برگشتم تو اتاقم که دیوید اجازه ورود خواست و داخل شد...
این پسره چرا انقدر دور و بر من میچرخه؟
به محض ورودش گفتم
مری: میشه توضیح بدی چرا مثل یویو دور و بر من میچرخی؟
معذب لبخندی زد و گفت
دیوید: من روزها مراقبتون بودم بانو.. من اون کسیم که شما بهش نیاز دارین..
سریع بلند شدم و رفتم جلوش و گفتم
مری: من بهش نیاز دارم؟
یه قدم اومد جلو و گفت
دیوید : بانوی من... من میتونم کنار شما و پشتتون باشم...
خشک گفتم
مری: من به کنار و پشت نیازی ندارم. میتونی بری علاقه ای ندارم انقدر دور و برم بپلکی.. من به کمک نیاز ندارم. خودم میتونم هوای پشت و کنار خودم رو داشته باشم...
کمی نگام کرد و بعد تعظیم کرد رفت... هیچ نمیفهمم این یکی چی از جونم میخواد
مری:پسره ابله...
ساعتها بعد صدای بارون باعث شد نگاهم رو به پنجره بکشم...
هوا تاریک شده بود..رفتم جلوی پنجره بارون قشنگی میبارید...لبخندی روی لبم اومد و سریع دویدم بیرون پله ها رو طی کردم و به جلوی در رسیدم..
تهیونگ کنار در زیرسایبان ایوون وایستاده بود و با شنیدن
صدای دویدنم برگشت و نگام کرد...
نگاش کردم و لبخندم از روی لبام ماسید و شل شد. سریع پلک زدم کمی نگام کرد و بعد اخمی کرد و نگاه ازم گرفت و به روبرو چشم دوخت...
با ایش نگاه ازش گرفتم و اروم چند پله ایوون تا حیاط رو طی کردم و وارد حیاط شدم و از زیر سایه بون ساختمون خارج...قطرات بارون اروم و نرم بهم برخورد میکردن
چشمام رو بستم و زیر بارون چرخی زدم اخ چقدر خوب بود...
همیشه عاشق بارون بودم...مطمین بودم دقیقا توی زاویه دید تهیونگ و روبروشم اما برام مهم نبود...
لبخندی زدم و چرخ دیگه ای زدم که صداش اومد..
تهیونگ: كافيه... سرما میخوری برگرد داخل...
لبخندم محو نشد. برعکس.. خوشم اومد.از توجهش خوشم اومد....
چشمام رو باز کردم و نگاش کردم جدی مغرور پر جذبه .. دلخور و عصبی نگام میکرد..چقدر عاشق اینجور نگاه کردنش بودم که وقتی نگران میشد سعی میکرد پشت غرور و جذبه اش قایم کنه...یعنی واقعا نگرانم شده بود؟
با شیطنت گفتم
مری: نچ.. نمیخوام.
اخماش رو غلیظ ترکشید تو هم و....
۱۸.۸k
۰۷ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.