part16
#part16
که یهو در با شدت زیادی شکست..
و باعث شد با شدت زیادی بخورم زمین و گوشه لبم پاره شه و خون بیاد
-که درو باز نمیکنی‹با عصبانیت›
+ولم کن از جونم چی میخوای‹با گریه›
-ولت کنم؟تو زنمی
تازه عذابت شروع شده
+بس نیست هی توسط اون دختر تحقیر میشم هی بهم میگه بچه یتیم یادت نره پدر مادره تو هم با پدر مادره من مردن‹با داد و گریه›
همین حرفم کافی بود تا جونگ کوک عصبی تر بشه با عصبانیت رف سمت یکی از کمربندا و یکیشو برداشت با دیدن کمربند انگار روح از تنم جدا شد..
خودمو هی عقب میکشیدم و اون هی جلو میومد..
-خوب بشمار
+نکنن تو رو خداا
که اولین شلاق رو؛ رو رون پاهام فرود اورد که جیغم بالا رفت
-گفتم بشمر.
+نکن..غلط کردم اییی..
-گفتم بشمار‹با داد›
+یک..دو..اییی نکننن تو رو خداا..
سه..بیست
دیگه جونی واسم نمونده بود گلوم با چشام میسوخت بعد بیستا شلاق زدن بلاخره ولم کرد.
اون دختره ی خرم از پشت در نگاه میکرد میخندید.
از اینکه بی کس بودم کسی پیشم نبود پدرم مادرم پیشم نبودن احساس درد میکردم
اگه پدر مادرم پیشم بودن نمیزاشتن حتی یکم درد بکشم.
خودمو به زور به حموم رسوندم تا زخمام رو بشورم که عفونت نکنه.
موقع شستن زخمام از درد زیاد چشام هی سیاهی میرف.
به هزار زور زحمت زخمام رو شستم. تشنم شده بود نمیتونستم برم پایین اب بخورم به خاطر همین اجوما رو صدا زدم چند بار صداش کردم که جواب نداد.
به زور خودمو تا در رسوندم که دیدم اجوما نیست خیلی تشنم بود برای همین مجبور شدم خودم برم پایین..
اولین پله رو که پایین رفتم درد پاهام بیشتر شد و چشام سیاهی رف نتونستم تعادلمو حفظ کنم برای همین از پله ها افتادم..
اخرین چیزی که شنیدم صدای داده اجوما بود و بعد سیاهی مطلق..
که یهو در با شدت زیادی شکست..
و باعث شد با شدت زیادی بخورم زمین و گوشه لبم پاره شه و خون بیاد
-که درو باز نمیکنی‹با عصبانیت›
+ولم کن از جونم چی میخوای‹با گریه›
-ولت کنم؟تو زنمی
تازه عذابت شروع شده
+بس نیست هی توسط اون دختر تحقیر میشم هی بهم میگه بچه یتیم یادت نره پدر مادره تو هم با پدر مادره من مردن‹با داد و گریه›
همین حرفم کافی بود تا جونگ کوک عصبی تر بشه با عصبانیت رف سمت یکی از کمربندا و یکیشو برداشت با دیدن کمربند انگار روح از تنم جدا شد..
خودمو هی عقب میکشیدم و اون هی جلو میومد..
-خوب بشمار
+نکنن تو رو خداا
که اولین شلاق رو؛ رو رون پاهام فرود اورد که جیغم بالا رفت
-گفتم بشمر.
+نکن..غلط کردم اییی..
-گفتم بشمار‹با داد›
+یک..دو..اییی نکننن تو رو خداا..
سه..بیست
دیگه جونی واسم نمونده بود گلوم با چشام میسوخت بعد بیستا شلاق زدن بلاخره ولم کرد.
اون دختره ی خرم از پشت در نگاه میکرد میخندید.
از اینکه بی کس بودم کسی پیشم نبود پدرم مادرم پیشم نبودن احساس درد میکردم
اگه پدر مادرم پیشم بودن نمیزاشتن حتی یکم درد بکشم.
خودمو به زور به حموم رسوندم تا زخمام رو بشورم که عفونت نکنه.
موقع شستن زخمام از درد زیاد چشام هی سیاهی میرف.
به هزار زور زحمت زخمام رو شستم. تشنم شده بود نمیتونستم برم پایین اب بخورم به خاطر همین اجوما رو صدا زدم چند بار صداش کردم که جواب نداد.
به زور خودمو تا در رسوندم که دیدم اجوما نیست خیلی تشنم بود برای همین مجبور شدم خودم برم پایین..
اولین پله رو که پایین رفتم درد پاهام بیشتر شد و چشام سیاهی رف نتونستم تعادلمو حفظ کنم برای همین از پله ها افتادم..
اخرین چیزی که شنیدم صدای داده اجوما بود و بعد سیاهی مطلق..
۱۸.۹k
۰۱ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.