پارتکما

⭐‌پارت۵۳/کما⭐‌

باورم نمیشه اونقدر سر این موضوع گیر داده حالا رویان شده پوشیدن یه همچین لباسایی وای خدا.
چشامو آروم باز کردم و حس کردم که دو تا گوی چند تنی روی پلکتمن و اجازه نمیدن باز کنم.با هزار زحمت تونستم بازشون کنم و دوباره بستم و باز کردم.چند بار این کارو تکرار کردم که بالاخره دیدم واضح شد.سرمو چرخوندم که با دیدن بدن لخت تهیونگ چشام از حدقه زد بیرون

آت:هوی چرا لباستو در اوردی؟
تهیونگ:عادت دارم قبل خواب دربیارم
آت:چرا دیشب که در نیاوردی الان در آوردی مگه نه؟
تهیونگ:یکم که خوابیدم حس کردم یه چیزی داره اذیتم می‌کنه و بیدار شدم که. دیدم لباسم تنمه درش آوردم
آت:شلوارت که سر جاشه؟
تهیونگ:نه اونم در آوردم
آت:جیغغغ
تهیونگ:(قه قهه)شوخی کردم بابا جیغ نکش
آت:بی مزه . ساعت چنده؟
تهیونگ: ۷:۱۳
آت:برو لباستو بپوش منم میرم اتاق خودم الاناست مامان و بابا بیدار شن
_هلش دادم رو تخت و خودمم کنارش دراز کشیدم
تهیونگ:فعلا بخواب یکم دیگه میری
آت:آخه اگه بیان..
تهیونگ:هیسسس بخواب
آت: چی چیرو بخواب ظهر شد پاشو ببینم
_دیدم داره جفتک میندازه سریع روش خیمه زدم و با پاهام پاهاشو قفل کردم و دستاشو هم بردم بالا سرش.
تهیونگ:نگفتم بخواب؟
آت:هی ولم کن مامان بیاد بدبخت شدیم میندازنمون بیرون پاشو بیا اینور بزار یکم بیشتر تو خونه بمونیم
_ از طرز فکرش و دغدغش خندم گرفت ولی فقط گوشه لبم با رفت .
چند لحظه سکوت شد تو همون وضعیت. کم کم قفلایی که چشامون بهم خورده بود باز شد و چشمام رفت پایین تر و رو لباش قفل کرد.
آخ که چقدر دلم میخواست بچشمشون.
تهیونگ:بوس میدی به ددیت؟
آت:شوخیت گرفته؟ددی کدوم کله خریه؟
تهیونگ:از الان به بعد ددی‌ صدام می‌کنی حالا هم یه بوس بده
آت:ددی صدات کنم جواب بابا رو چی بدم؟ نمیگی یه عمر بزرگش کردم حالا به شوهرش میگه ددی؟
_از اینکه منو شوهرش میدونستم چنان ذوقی افتاد به جونم که باقیشو بیخیال شدم و یه کام عمیق از اون دوتا لبای خوشمزش گرفتم.
دیگه طعم شکلات نمیداد،طعم بهشت میداد
طعم زندگی
..
ویو بابا:امروز یکم زود تر پا شدم . رفتم صبحونه رو درست کردم. با اینکه معمولا زنم صبحونه درست می‌کنه این بار خواستم خودم درست کنم که سورپرایز سه.بعد از اینکه سفره رو چیدم رفتم تا صداش کنم
بابا: عزیزم بیا صبحونه حاضره
مامان:مرسی عزیزم الان میام تو برو بچه هارو صدا کن منم الان میام
بابا: اونا دیگه بچه نیستن بیشتر از ۲۰ سالشونه چقدر زود گذشت انگار همین دیروز بود که آت رو از پرورشگاه آوردیم .اون موقع ۸ سالش بود الان ۲۱ سالشه
مامان: به خودمون نگاه کن پیر شدیم برو.ب و صداشون کن
بابا: اوکی
(راوی: حاجی میخوام بنویسمااا اره همون چیزی که تو فکرته رو میخوام بنویسم یا خدااااا)

نظرتون؟🥹
دیدگاه ها (۱۵)

⭐‌پارت۵۴/کما⭐‌ویو بابا:از پله های که وسط خونه بود و مارپیچی ...

⭐‌پارت۵۵/کما⭐‌تهیونگ:از دست تو یروز هم نمیتونم استراحت کنم پ...

⭐‌پارت۵۲/کما⭐‌آت:گفتم نمی‌خواد خودت سرما میخوری لعنتیتهیونگ:...

⭐‌پارت۵۱/کما⭐‌..تهیونگ:تو چیزی هم میخوری؟درست هم وزنه پر کاه...

تهیونگ: پس بخواب ات: باشه میرسین به خونه و تهیونگ ماشین رو پ...

جیمین فیک زندگی پارت ۷۰#

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط