پارت129
#پارت129
م وارد حموم شدم.
لباسامو از تنم درآوردم دوش رو باز کردم رفتم زیر دوش.
آره بد بازی رو شروع کردم.. باید قبل از اینکه این بازی رو شروع میکردم به اینجاشم فکر میکردم! حسام نمیتونه خودشو کنترل کنه با کوچیک ترین حرکتی خودشو وا میده...
باید از این به بعد حواسمو جمع کنم! لیف رو برداشتم با تمام قدرت رو بدنم کشیدم...
____________
لباسمو پوشیدم در حموم روباز کردم و از حموم اومدم بیرون.
میخواستم برم تو اتاقم که صدای مامان رو شنیدم:
جمیل جان فکر کنم اون قدر بزرگ شده که این مسئله رو درک کنه بهتر نیست بهش بگیم؟!
بابا: نه... فعلا زوده اول باید امادش کنم!
مامان معترض گفت: اه بهش بگو دیگه بذار این موضوع تموم شه. هم من راحت شم هم تو...
بابا: من هیچ وقت راحت نمیشم از ناراحتی دخترم!
با تعجب به حرفاشون گوش دادم یعنی چی منظورشون چیه! اینا چی میگن؟
دیگه بیشتر از این تحمل ندارم باید همه چی رو بفهمم... صبر رو جایز ندونستم وارد هال شدم و
با وارد شدنم توجه مامان و بابا سمتم جلب شد مامان هل زده از جاش بلند شد.
مامان: چیزی میخوای؟!
بی توجه به مامان رو کردم سمت بابا:
خب منتظرم بهم بگیم
هر دو باهم با تعجب گفتن: چیو؟!
نگاه مو از بابا گرفتم به مامان دوختم:همون رازی که مامان میخواد بهم بگه، شما نمیذارید!
بابا از جاش بلند شد بهش نگاه کردم.
با لحنی که کلافگی کامل توش مشخص بود گفت :
عزیزدلم الان وقتش نیست قول میدم به زودی بهت بگم.
با لج بازی گفتم: من الان میخوام بدونم. زود بگید!
بابا با اعصبانیت گفت: گفتم الان وقتش نیست پس دیگه حرفی نباشه...
بعد از تموم شدن حرفش به اتاقم اشاره کرد: برو تو اتاقت!
یه نگاه بهشون انداختم وقتی دیدم که هیچ حرفی نمیزنن آروم راه اتاقمو در پیش گرفتم.
دستمو رو دستگیره در گذاشتم خواستم در اتاق باز کنم. با صدای مامانم دستم رو دستگیره موند.
مامان: اتفاقا الان وقتشه بذار بدونه جمیل. این حقشه تا کی مخفی کاری ! بذار بهش بگیم.
بابا، با عصبانیت رو مامان گفت: وقتی میگم الان وقتش نیست یعنی نیست! پس دیگه هیچ حرفی نشنوم . هر وقت، وقتش شد خودم بهش میگم...
یه مکث کرد و ادامه داد: بدون دخالت تو...
مامان با اعصبانیت گفت: هه تنها مشکلت منم؟! جالبه! اگه من مشکلم باشه من میرم ولی همین امشب باید به این دختر حقیقت رو بگی.
بابا بلندتر از قبل داد زد: میگمم بسه! من امشب به مهسا هیچی رو نمیگم هیچی! فعلا وقتش نیست. توام انقدر رو اعصاب من راه نرو!
مامان: حالا رو اعص...
واقعا دیگه اعصابم خورد شده بود... برگشتم سمتشون داد زدم :
بسه دیگه... بسه! اصلا نمیخوام اون راز لعنتی رو بدونم. نمیخوام فقط شما باهم دعوا نکنید، من فهمیدن اون راز رو نمیخوام!
نفس نفس زنان بهشون کردم که هر دو با یه اخم بزرگ رو پیشونیشون به من نگاه میکردن. آروم ادامه دادم:
اگه فهمیدن این راز باعث جدایی و دعوا بین شما میشه من نمیخوام بدونم.
بعد از تموم شدن حرفم پشت و رو شدم در اتاق رو باز کردم همین که میخواستم در رو ببندم باصدای مامانم دستم رو دستگیره متوقف شد.
مامان : حتی اگه بدونی....
م وارد حموم شدم.
لباسامو از تنم درآوردم دوش رو باز کردم رفتم زیر دوش.
آره بد بازی رو شروع کردم.. باید قبل از اینکه این بازی رو شروع میکردم به اینجاشم فکر میکردم! حسام نمیتونه خودشو کنترل کنه با کوچیک ترین حرکتی خودشو وا میده...
باید از این به بعد حواسمو جمع کنم! لیف رو برداشتم با تمام قدرت رو بدنم کشیدم...
____________
لباسمو پوشیدم در حموم روباز کردم و از حموم اومدم بیرون.
میخواستم برم تو اتاقم که صدای مامان رو شنیدم:
جمیل جان فکر کنم اون قدر بزرگ شده که این مسئله رو درک کنه بهتر نیست بهش بگیم؟!
بابا: نه... فعلا زوده اول باید امادش کنم!
مامان معترض گفت: اه بهش بگو دیگه بذار این موضوع تموم شه. هم من راحت شم هم تو...
بابا: من هیچ وقت راحت نمیشم از ناراحتی دخترم!
با تعجب به حرفاشون گوش دادم یعنی چی منظورشون چیه! اینا چی میگن؟
دیگه بیشتر از این تحمل ندارم باید همه چی رو بفهمم... صبر رو جایز ندونستم وارد هال شدم و
با وارد شدنم توجه مامان و بابا سمتم جلب شد مامان هل زده از جاش بلند شد.
مامان: چیزی میخوای؟!
بی توجه به مامان رو کردم سمت بابا:
خب منتظرم بهم بگیم
هر دو باهم با تعجب گفتن: چیو؟!
نگاه مو از بابا گرفتم به مامان دوختم:همون رازی که مامان میخواد بهم بگه، شما نمیذارید!
بابا از جاش بلند شد بهش نگاه کردم.
با لحنی که کلافگی کامل توش مشخص بود گفت :
عزیزدلم الان وقتش نیست قول میدم به زودی بهت بگم.
با لج بازی گفتم: من الان میخوام بدونم. زود بگید!
بابا با اعصبانیت گفت: گفتم الان وقتش نیست پس دیگه حرفی نباشه...
بعد از تموم شدن حرفش به اتاقم اشاره کرد: برو تو اتاقت!
یه نگاه بهشون انداختم وقتی دیدم که هیچ حرفی نمیزنن آروم راه اتاقمو در پیش گرفتم.
دستمو رو دستگیره در گذاشتم خواستم در اتاق باز کنم. با صدای مامانم دستم رو دستگیره موند.
مامان: اتفاقا الان وقتشه بذار بدونه جمیل. این حقشه تا کی مخفی کاری ! بذار بهش بگیم.
بابا، با عصبانیت رو مامان گفت: وقتی میگم الان وقتش نیست یعنی نیست! پس دیگه هیچ حرفی نشنوم . هر وقت، وقتش شد خودم بهش میگم...
یه مکث کرد و ادامه داد: بدون دخالت تو...
مامان با اعصبانیت گفت: هه تنها مشکلت منم؟! جالبه! اگه من مشکلم باشه من میرم ولی همین امشب باید به این دختر حقیقت رو بگی.
بابا بلندتر از قبل داد زد: میگمم بسه! من امشب به مهسا هیچی رو نمیگم هیچی! فعلا وقتش نیست. توام انقدر رو اعصاب من راه نرو!
مامان: حالا رو اعص...
واقعا دیگه اعصابم خورد شده بود... برگشتم سمتشون داد زدم :
بسه دیگه... بسه! اصلا نمیخوام اون راز لعنتی رو بدونم. نمیخوام فقط شما باهم دعوا نکنید، من فهمیدن اون راز رو نمیخوام!
نفس نفس زنان بهشون کردم که هر دو با یه اخم بزرگ رو پیشونیشون به من نگاه میکردن. آروم ادامه دادم:
اگه فهمیدن این راز باعث جدایی و دعوا بین شما میشه من نمیخوام بدونم.
بعد از تموم شدن حرفم پشت و رو شدم در اتاق رو باز کردم همین که میخواستم در رو ببندم باصدای مامانم دستم رو دستگیره متوقف شد.
مامان : حتی اگه بدونی....
۱۲.۶k
۰۱ اردیبهشت ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.