۱۲
#۱۲
ساعت شش بعد از ظهر بود.گوشه ی اتاق نشسته بودم و به مجله ی توی دستام خیره شده بودم.نیم ساعتی میشد که سرگرم خوندن بودم.صدای زنگ، سکوت خونه رو شکست و شایان رفت تا درو باز کنه. چند ثانیه بعد شایان به همراه بامداد وارد اتاق شدن.بر خلاف چیزی که فکر می کردم بامداد زیاد خوشحال نبود. - سلام، صفحه رو گرفتی؟ بامداد – سلام، آره گرفتم. - خب؟! پس چرا انقدر پَکَری؟ بامداد – چند ساعت باهاش وَر رفتم ولی نتیجه ای نداد (صفحه رو از توی کیفش بیرون اورد و گفت ) بیا تو ببرش شاید واسه تو کار کرد. صفحه رو ازش گرفتم.تقریبا شبیه همون چیزی بود که فکر می کردم.یه صفحه ی چوبی با یه سری نقش و نگار وسطش والبته یه سنگِ سه ضلعی. - این سنگ ِ چیه؟ بامداد – اینو می ذاری روی صفحه و انگشت اشاره ت رو می ذاری روش.اساسا باید خودش حرکت کنه. - آهان، حکم همون نعلبکی خودمون رو داره... . بامداد – آره دیگه.به جای اینکه نعلبکی بذاری باید از این استفاده کنی. - باشه، دستت درد نکنه. بامداد – خواهش می کنم. بامداد کاپشنش رو در اورد و روی زمین دراز کشید.منم به مجله خوندن ادامه دادم.چند لحظه بعد شایان با یه سینی چایی اومد.سینی رو گذاشت کنار ما و رفت سمت کشوی کمدش.انگار دنبال چیزی می گشت. شایان – داروین یادته چند وقت پیش من با یه دختره دوست بودم؟! - کدوم؟ شایان – همون دختره که اسمش خورشید بود. - آهان، آره یادمه...سه چهار سال پیش بود،خب؟! شایان – چند روز پیش فهمیدم بچه دارم. حسابی شوکه شدم و دوباره گفتم : چی؟! شایان که سرگرم کشو بود با آرامش گفت : هیچی دیگه، چند روز پیش دیدمش و ... .(و جمله ش رو ادامه نداد، اصلا عین خیالش نبود.) من و بامداد از تعجب نزدیک بود شاخ دربیاریم.من که مجله توی دستم خشک شده بود.خودم هم نمی دونستم از دست شایان عصبانی ام یا ناراحت! شاید هم هر دوش، نمی دونم... ولی اصلا ازش توقع همچین چیزی رو نداشتم.جالب اینجاست که چقدر هم نسبت به این موضوع خونسرد و بی تفاوت بود!! شایان بدون توجه به ما از داخل کشو یه بسته برداشت و رفت. بامداد – شوخی می کرد دیگه، نه؟!! - نمی دونم! قیافه ش که اینجوری نشون نمی داد... . تا نیم ساعت همه مون ساکت بودیم.توی اون مدت همش در مورد شایان فکرهای ناجور به ذهنم می رسید.اعصابم به هم ریخته بود.بلند شدم و از هر دوشون خدافظی کردم و راهی خونه شدم. توی راه خونه همش به این فکر می کردم که چقدر احمق بودم که صمیمی ترین دوستم رو نشناختم! اصلا نمی تونستم با این مسئله کنار بیام.دوستی با دخترها یه بحث ِ که زیاد هم باهاش مشکل ندارم اما این جور مسائل اصلا قابل تحمل نیست...خیلی نامردیه! بعد از کلی پیاده روی به خونه رسیدم.زنگ نزدم چون حوصله نداشتم منتظر وایسم تا یکی بیاد درو باز کنه.آروم کلید انداختم وارد راهرو شدم.به محض ورود متوجه صدای بابا شدم.احتمال دادم که با مامان دعواش شده باشه.بدون اینکه وارد خونه بشم،کنار در هال ایستادم و به حرفاشون گوش کردم.مامان سعی می کرد بابا رو آروم کنه...با بابا عصبانیت گفت :" از صبح تا شب میره پی ولگردی، کار و زندگی ش شده همین." بـــله...موضوع خودمم.ترجیح دادم داخل نرم.همونجا کنار در ورودی وایساده بودم به حرفاشون گوش می کردم... . بابا – پسرای مردم میرن بهترین رشته و بهترین دانشگاه، اونوقت پسر ما چسبیده به هنر و جن و روح! حالا اگه درس هم بخونه من حرفی ندارم...این شبانه روزی میره پیش اون دوستای علافش. مامان – اینجوری هم که تو میگی نیست... بابا – دقیقا همینجوریِ.من هم سن این بودم یه زندگی رو می چرخوندم.دستم تو جیب خودم بود، نه اینکه چشمم به دست بابام باشه.به خدا اگه همینجوری پیش بره از خونه می ندازمش بیرون. مامان – این بیچاره که با تو کاری نداره، انقدر بهش پیله نکن! می خوای بچه مو از خونه فراری بدی؟ بابا – من کاری به این کارا ندارم.از قول من بهش بگو به فکر کار و زندگی باشه، وگرنه من می دونم و اون. اون از شایان، اینم از بابام... .واقعا برای خودم متاسفم.مطمئنم مشکلِ بابام همین یه لقمه نونی ِ که به من میده وگرنه کار و زندگی و رشته و این چیزا همش بهوونه ست. مامان و بابا همچنان داشتن با هم جر و بحث می کردن که یهو شبنم در هال رو باز کرد.با دیدن من حسابی جا خورد.در هال رو بست و چند ثانیه سکوت بین مون برقرار شد تا اینکه خیلی آروم گفتم : من دوباره میرم بیرون و زنگ می زنم، تو بیا درو باز کن. نمی خواستم بابا اینا متوجه بشن حرفاشون رو شنیدم.رفتم بیرون و زنگ زدم.شبنم اومد و درو واسم باز کرد.وقتی وارد خونه شدم،همه ساکت شده بودن و دیگه از جرو بحث خبری نبود.سرمو انداختم پایین و بهشون سلام دادم و فورا رفتم توی اتاق. نشستم و به دیوار تکیه دادم.مونده بودم تهدیدهای بابا رو جدی بگیرم یا نه! تا حالا نگفته بود از خونه بیرونم می کنه...اگه بندازتم بیرون
ساعت شش بعد از ظهر بود.گوشه ی اتاق نشسته بودم و به مجله ی توی دستام خیره شده بودم.نیم ساعتی میشد که سرگرم خوندن بودم.صدای زنگ، سکوت خونه رو شکست و شایان رفت تا درو باز کنه. چند ثانیه بعد شایان به همراه بامداد وارد اتاق شدن.بر خلاف چیزی که فکر می کردم بامداد زیاد خوشحال نبود. - سلام، صفحه رو گرفتی؟ بامداد – سلام، آره گرفتم. - خب؟! پس چرا انقدر پَکَری؟ بامداد – چند ساعت باهاش وَر رفتم ولی نتیجه ای نداد (صفحه رو از توی کیفش بیرون اورد و گفت ) بیا تو ببرش شاید واسه تو کار کرد. صفحه رو ازش گرفتم.تقریبا شبیه همون چیزی بود که فکر می کردم.یه صفحه ی چوبی با یه سری نقش و نگار وسطش والبته یه سنگِ سه ضلعی. - این سنگ ِ چیه؟ بامداد – اینو می ذاری روی صفحه و انگشت اشاره ت رو می ذاری روش.اساسا باید خودش حرکت کنه. - آهان، حکم همون نعلبکی خودمون رو داره... . بامداد – آره دیگه.به جای اینکه نعلبکی بذاری باید از این استفاده کنی. - باشه، دستت درد نکنه. بامداد – خواهش می کنم. بامداد کاپشنش رو در اورد و روی زمین دراز کشید.منم به مجله خوندن ادامه دادم.چند لحظه بعد شایان با یه سینی چایی اومد.سینی رو گذاشت کنار ما و رفت سمت کشوی کمدش.انگار دنبال چیزی می گشت. شایان – داروین یادته چند وقت پیش من با یه دختره دوست بودم؟! - کدوم؟ شایان – همون دختره که اسمش خورشید بود. - آهان، آره یادمه...سه چهار سال پیش بود،خب؟! شایان – چند روز پیش فهمیدم بچه دارم. حسابی شوکه شدم و دوباره گفتم : چی؟! شایان که سرگرم کشو بود با آرامش گفت : هیچی دیگه، چند روز پیش دیدمش و ... .(و جمله ش رو ادامه نداد، اصلا عین خیالش نبود.) من و بامداد از تعجب نزدیک بود شاخ دربیاریم.من که مجله توی دستم خشک شده بود.خودم هم نمی دونستم از دست شایان عصبانی ام یا ناراحت! شاید هم هر دوش، نمی دونم... ولی اصلا ازش توقع همچین چیزی رو نداشتم.جالب اینجاست که چقدر هم نسبت به این موضوع خونسرد و بی تفاوت بود!! شایان بدون توجه به ما از داخل کشو یه بسته برداشت و رفت. بامداد – شوخی می کرد دیگه، نه؟!! - نمی دونم! قیافه ش که اینجوری نشون نمی داد... . تا نیم ساعت همه مون ساکت بودیم.توی اون مدت همش در مورد شایان فکرهای ناجور به ذهنم می رسید.اعصابم به هم ریخته بود.بلند شدم و از هر دوشون خدافظی کردم و راهی خونه شدم. توی راه خونه همش به این فکر می کردم که چقدر احمق بودم که صمیمی ترین دوستم رو نشناختم! اصلا نمی تونستم با این مسئله کنار بیام.دوستی با دخترها یه بحث ِ که زیاد هم باهاش مشکل ندارم اما این جور مسائل اصلا قابل تحمل نیست...خیلی نامردیه! بعد از کلی پیاده روی به خونه رسیدم.زنگ نزدم چون حوصله نداشتم منتظر وایسم تا یکی بیاد درو باز کنه.آروم کلید انداختم وارد راهرو شدم.به محض ورود متوجه صدای بابا شدم.احتمال دادم که با مامان دعواش شده باشه.بدون اینکه وارد خونه بشم،کنار در هال ایستادم و به حرفاشون گوش کردم.مامان سعی می کرد بابا رو آروم کنه...با بابا عصبانیت گفت :" از صبح تا شب میره پی ولگردی، کار و زندگی ش شده همین." بـــله...موضوع خودمم.ترجیح دادم داخل نرم.همونجا کنار در ورودی وایساده بودم به حرفاشون گوش می کردم... . بابا – پسرای مردم میرن بهترین رشته و بهترین دانشگاه، اونوقت پسر ما چسبیده به هنر و جن و روح! حالا اگه درس هم بخونه من حرفی ندارم...این شبانه روزی میره پیش اون دوستای علافش. مامان – اینجوری هم که تو میگی نیست... بابا – دقیقا همینجوریِ.من هم سن این بودم یه زندگی رو می چرخوندم.دستم تو جیب خودم بود، نه اینکه چشمم به دست بابام باشه.به خدا اگه همینجوری پیش بره از خونه می ندازمش بیرون. مامان – این بیچاره که با تو کاری نداره، انقدر بهش پیله نکن! می خوای بچه مو از خونه فراری بدی؟ بابا – من کاری به این کارا ندارم.از قول من بهش بگو به فکر کار و زندگی باشه، وگرنه من می دونم و اون. اون از شایان، اینم از بابام... .واقعا برای خودم متاسفم.مطمئنم مشکلِ بابام همین یه لقمه نونی ِ که به من میده وگرنه کار و زندگی و رشته و این چیزا همش بهوونه ست. مامان و بابا همچنان داشتن با هم جر و بحث می کردن که یهو شبنم در هال رو باز کرد.با دیدن من حسابی جا خورد.در هال رو بست و چند ثانیه سکوت بین مون برقرار شد تا اینکه خیلی آروم گفتم : من دوباره میرم بیرون و زنگ می زنم، تو بیا درو باز کن. نمی خواستم بابا اینا متوجه بشن حرفاشون رو شنیدم.رفتم بیرون و زنگ زدم.شبنم اومد و درو واسم باز کرد.وقتی وارد خونه شدم،همه ساکت شده بودن و دیگه از جرو بحث خبری نبود.سرمو انداختم پایین و بهشون سلام دادم و فورا رفتم توی اتاق. نشستم و به دیوار تکیه دادم.مونده بودم تهدیدهای بابا رو جدی بگیرم یا نه! تا حالا نگفته بود از خونه بیرونم می کنه...اگه بندازتم بیرون
۱۱.۸k
۱۵ آبان ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.