۱۱
#۱۱
شب موقع خواب به پشت گرمی ِ بامداد، تمرین و این بساط ها رو هم بی خیال شدم.موبایلم رو گذاشتم سر ساعت هفت صبح تا به کلاس باحال ترین استاد دانشگاه مون برسم...و خیلی زود خوابم برد. صبح قبل از اینکه موبایلم زنگ بزنه بیدار شدم.چند دقیقه سر جام نشستم تا خوابم کاملا بپره.یاد ِ استاد مدنی افتادم و ناخودآگاه خنده م گرفت.از وقتی وارد دانشگاه شدیم با این استاد کلاس داشتیم.استاد ِ مؤمنی ِولی حیف که سوتی زیاد میده!همیشه وقتی من و شایان و بامداد تقلب می کنیم میگه "شیطان رو از خودتون دور کنید" اما تلاش دیگه ای برای اینکه تقلب نکنیم،انجام نمیده.از بین ما با شایان خیلی خصومت داره. توی همین فکرها بودم که یهو مامان در اتاق رو باز کرد و گفت : با کی حرف می زدی؟ دیگه واقعا برای مامان نگران شدم... . - مادر ِمن، من که حرفی نزدم! مامان – واقعا؟! پس اون صدای کی بود که من شنیدم؟ - من نمی دونم، در هر صورت صدای من نبود.حتما خیالاتی شدی. مامان – چه می دونم والله...! پاشو بیا صبحونه ت رو بخور. مامان می خواست در اتاق رو ببنده که گفتم : مامان! راستی دیشب که رفتم سر پشت بوم دیدم این همسایه بغلی داره از دودکش به حرف های ما گوش میده. مامان اولش علامت تعجب شد و بی درنگ گفت : اینو به بابات نگو وگرنه خون به پا می کنه، من خودم یه جوری حالی شون می کنم. - باشه. چند دقیقه بعد رفتم توی آشپزخونه و یه چایی خوردم و راهی دانشگاه شدم. با دقت به محوطه ی دانشگاه نگاه کردم.شایان و بامداد روی نیمکت نشسته بودن و داشتن شیرکاکائو می خوردن.رفتم و کنارشون نشستم. - شماها خسته نمیشین انقدر شیرکاکائو می خورین؟ شایان – داروین عجب اخلاق گندی پیدا کردی! چرا دیگه سلام نمیدی؟! - بس که بابام گیر داده آلرژی پیدا کردم، تو دیگه پیله نکن.تازه ما دیروز همدیگه رو دیدیم،بی خیال! داشتم چی می گفتم ؟! آهان، راستی چه خبر؟! بامداد – امروز میرم صفحه رو تحویل می گیرم. - ایول. شایان – مرض و ایول! تو همینجوری هم مخت تاب داره، چه برسه به اینکه از این صفحه ها هم بهت بدن...اما من که دیگه نصیحت تون نمی کنم،از قدیم گفتن نرود میخ آهنی در سنگ. - بسه دیگه نمی خواد پند بدی.پاشید بریم سر کلاس، الان شروع میشه. سه تایی رفتیم سر کلاس و کنار هم توی ردیف های آخر نشستیم.خیلی زود استاد وارد کلاس شد.اما عصبانی به نظر می رسید.کیفش رو از فاصله ی نه چندان دوری پرت کرد روی میز و زل زد به بچه ها.فکر کنم به خاطر امتحانایی باشه که هفته ی پیش ازمون گرفت.من که افتضاح دادم،البته تعجبی نداره چون کار همیشگی مه.اما تقصیر خودش بود، آخه کی اول ترم امتحان اونجوری می گیره؟! استاد – امتحاناتتون افتضاح بود،اگه همینجوری پیش برید همه تون مشروط میشید...(و با افسوس گفت ) این کلاس از اون کلاس هاست که هر پونصد سال یه بار ظهور می کنه! سه سال ِ که همش همین رو میگه.دوباره به بچه ها نگاه عاقل اندر سفیهی انداخت و با عصبانیت گفت : سرتون رو مثه لک لک کردین زیر برف و نمی خواید درک کنید. همه ی بچه ها خودشونو کنترل کردن که نخندن.ما سه تا هم خودمون رو جمع و جور کردیم اما شایان مثل همیشه طاقت نیورد و خیلی جدی گفت : استاد، کبک. استاد – بله؟! شایان – کبک سرشو می کنه زیر برف،شما فرمودین لک لک. استاد – آقای احمدی، لازم نکرده شما غلط املایی منو بگیرین! شمایی که برگه ی امتحانی تون مایه ی آبروریزی ِ هر چی دانشجوئه. استاد رفت سر کیفش و برگه هامون رو بیرون اورد. شایان – ببخشید، باور بفرمائید اگه می دونستم انقدر ناراحت میشید نمی گفتم. برگه ی شایان رو پیدا کرد و گفت : بگم چند شدی؟ شایان – نه استاد. استاد دوباره با تهدید گفت : بگم؟! شایان – من که راضی نیستم ولی هر چی خودتون صلاح می دونید. استاد – هشت... . شایان – خب...اونقدر ها هم بد نیست.شما یه جوری گفتین من فکر کردم صفر شدم. استاد یه چشم غره به شایان رفت، اما دیگه چیزی نگفت.در واقع جلوی پُررو بازی های شایان کم اورد.البته این رفتار شایان برای من یکی که هیچ تعجبی نداره.از همون بچگی همین اخلاق هارو داشت.توی مدرسه هم همیشه با معلم ها کل کل می کرد.اما هیچوقت جوری حرف نمیزنه که توش رگه هایی از خشونت و بی احترامی باشه...با پنبه سر می بُره. بعد از کلاس دوباره برگشتیم توی حیاط دانشگاه.جا برای نشستن نبود برای همین مجبور شدیم وایسیم. - شایان تو خیلی پُررویی. شایان – به تو هیـــــچ ربطی نداره. من زدم زیر خنده که یهو بامداد آروم گفت : بچه ها اون پسره که اونطرف تنها وایساده، همونی ِ که گفتم جدیدا اومده توی کلاس ما.همون که قیافه ش یه جوری بود...فقط تابلو نگاه نکنید! من و شایان یه جوری که تابلو نباشه به پسر ِ نگاه کردیم.دو سه متری از ما فاصله داشت اما می تونستیم چهره ش رو واضح ببینیم.پوستش خیلی سفید و شفاف به نظر می رسید.موهاش هم نسبتا
شب موقع خواب به پشت گرمی ِ بامداد، تمرین و این بساط ها رو هم بی خیال شدم.موبایلم رو گذاشتم سر ساعت هفت صبح تا به کلاس باحال ترین استاد دانشگاه مون برسم...و خیلی زود خوابم برد. صبح قبل از اینکه موبایلم زنگ بزنه بیدار شدم.چند دقیقه سر جام نشستم تا خوابم کاملا بپره.یاد ِ استاد مدنی افتادم و ناخودآگاه خنده م گرفت.از وقتی وارد دانشگاه شدیم با این استاد کلاس داشتیم.استاد ِ مؤمنی ِولی حیف که سوتی زیاد میده!همیشه وقتی من و شایان و بامداد تقلب می کنیم میگه "شیطان رو از خودتون دور کنید" اما تلاش دیگه ای برای اینکه تقلب نکنیم،انجام نمیده.از بین ما با شایان خیلی خصومت داره. توی همین فکرها بودم که یهو مامان در اتاق رو باز کرد و گفت : با کی حرف می زدی؟ دیگه واقعا برای مامان نگران شدم... . - مادر ِمن، من که حرفی نزدم! مامان – واقعا؟! پس اون صدای کی بود که من شنیدم؟ - من نمی دونم، در هر صورت صدای من نبود.حتما خیالاتی شدی. مامان – چه می دونم والله...! پاشو بیا صبحونه ت رو بخور. مامان می خواست در اتاق رو ببنده که گفتم : مامان! راستی دیشب که رفتم سر پشت بوم دیدم این همسایه بغلی داره از دودکش به حرف های ما گوش میده. مامان اولش علامت تعجب شد و بی درنگ گفت : اینو به بابات نگو وگرنه خون به پا می کنه، من خودم یه جوری حالی شون می کنم. - باشه. چند دقیقه بعد رفتم توی آشپزخونه و یه چایی خوردم و راهی دانشگاه شدم. با دقت به محوطه ی دانشگاه نگاه کردم.شایان و بامداد روی نیمکت نشسته بودن و داشتن شیرکاکائو می خوردن.رفتم و کنارشون نشستم. - شماها خسته نمیشین انقدر شیرکاکائو می خورین؟ شایان – داروین عجب اخلاق گندی پیدا کردی! چرا دیگه سلام نمیدی؟! - بس که بابام گیر داده آلرژی پیدا کردم، تو دیگه پیله نکن.تازه ما دیروز همدیگه رو دیدیم،بی خیال! داشتم چی می گفتم ؟! آهان، راستی چه خبر؟! بامداد – امروز میرم صفحه رو تحویل می گیرم. - ایول. شایان – مرض و ایول! تو همینجوری هم مخت تاب داره، چه برسه به اینکه از این صفحه ها هم بهت بدن...اما من که دیگه نصیحت تون نمی کنم،از قدیم گفتن نرود میخ آهنی در سنگ. - بسه دیگه نمی خواد پند بدی.پاشید بریم سر کلاس، الان شروع میشه. سه تایی رفتیم سر کلاس و کنار هم توی ردیف های آخر نشستیم.خیلی زود استاد وارد کلاس شد.اما عصبانی به نظر می رسید.کیفش رو از فاصله ی نه چندان دوری پرت کرد روی میز و زل زد به بچه ها.فکر کنم به خاطر امتحانایی باشه که هفته ی پیش ازمون گرفت.من که افتضاح دادم،البته تعجبی نداره چون کار همیشگی مه.اما تقصیر خودش بود، آخه کی اول ترم امتحان اونجوری می گیره؟! استاد – امتحاناتتون افتضاح بود،اگه همینجوری پیش برید همه تون مشروط میشید...(و با افسوس گفت ) این کلاس از اون کلاس هاست که هر پونصد سال یه بار ظهور می کنه! سه سال ِ که همش همین رو میگه.دوباره به بچه ها نگاه عاقل اندر سفیهی انداخت و با عصبانیت گفت : سرتون رو مثه لک لک کردین زیر برف و نمی خواید درک کنید. همه ی بچه ها خودشونو کنترل کردن که نخندن.ما سه تا هم خودمون رو جمع و جور کردیم اما شایان مثل همیشه طاقت نیورد و خیلی جدی گفت : استاد، کبک. استاد – بله؟! شایان – کبک سرشو می کنه زیر برف،شما فرمودین لک لک. استاد – آقای احمدی، لازم نکرده شما غلط املایی منو بگیرین! شمایی که برگه ی امتحانی تون مایه ی آبروریزی ِ هر چی دانشجوئه. استاد رفت سر کیفش و برگه هامون رو بیرون اورد. شایان – ببخشید، باور بفرمائید اگه می دونستم انقدر ناراحت میشید نمی گفتم. برگه ی شایان رو پیدا کرد و گفت : بگم چند شدی؟ شایان – نه استاد. استاد دوباره با تهدید گفت : بگم؟! شایان – من که راضی نیستم ولی هر چی خودتون صلاح می دونید. استاد – هشت... . شایان – خب...اونقدر ها هم بد نیست.شما یه جوری گفتین من فکر کردم صفر شدم. استاد یه چشم غره به شایان رفت، اما دیگه چیزی نگفت.در واقع جلوی پُررو بازی های شایان کم اورد.البته این رفتار شایان برای من یکی که هیچ تعجبی نداره.از همون بچگی همین اخلاق هارو داشت.توی مدرسه هم همیشه با معلم ها کل کل می کرد.اما هیچوقت جوری حرف نمیزنه که توش رگه هایی از خشونت و بی احترامی باشه...با پنبه سر می بُره. بعد از کلاس دوباره برگشتیم توی حیاط دانشگاه.جا برای نشستن نبود برای همین مجبور شدیم وایسیم. - شایان تو خیلی پُررویی. شایان – به تو هیـــــچ ربطی نداره. من زدم زیر خنده که یهو بامداد آروم گفت : بچه ها اون پسره که اونطرف تنها وایساده، همونی ِ که گفتم جدیدا اومده توی کلاس ما.همون که قیافه ش یه جوری بود...فقط تابلو نگاه نکنید! من و شایان یه جوری که تابلو نباشه به پسر ِ نگاه کردیم.دو سه متری از ما فاصله داشت اما می تونستیم چهره ش رو واضح ببینیم.پوستش خیلی سفید و شفاف به نظر می رسید.موهاش هم نسبتا
۱۹.۰k
۱۵ آبان ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.