پارت ۲۵ رمان خیال ✨✔️
خیال
#پارت_25
مائده
صبح بود . حدودا ساعت حوالی 10:00 ..
سر سفره صبحانه بودم که گوشیم زنگ خورد و مهدیه خواهرم برام آوردش و ...
مهدیه: ی شماره اس
_شماره?!
مهدیه: آره
نگاش کردم . فکر کردم شاید بازم آقای گرایی باشه ولی ن شماره اون نبود ..
جواب دادم و ..
_ الو
+ الو سلام
_سلام بفرمایید
+ من مهرانم ، دوست ...
وسط حرفش گفتم :
_ بله بله میشناسم
بعد از رو سفره بلند شدم و الکی و با صحبت رفتم ب سمت اتاق و ...
_ جواب خودشو ندادم ب شما گفته زنگ بزنین?!
+ ن باور کنید خودم خواستم با شما صحبت کنم
_ شماره منو از کجا آوردین ?!
+ از توو گوشی محسن برداشتم ،، حالش خوب نیست
_ خب ک چی ?!
+ بردیمش بیمارستان
_ خب ک چی ?!
+ نمیخواین برین عیادتش?!
_ من ?!، چرا باید برم دیدنش ?!
+ دوست داره چرا نمیفهمی
_ علاقه باید دو طرفه باشه
+ نیست ?
_ ن ، نیست
+ حالش اصلا خوب نیست
_ من چکار کنم خب
+ بیا و ببینش
خودمو زدم ب نشنیدن و چیزی نگفتم ...
+ شنیدید چی گفتم ?!
_ بله شنیدم
+ خون زیادی از دست داده
_ ببخشید من کار دارم باید برم
+هنوز حرفام تموم نشده
_ خب بفرمایید زود فقط
+ اینقدر جون آدما براتون بی اهمیت
_ من همچین حرفی نزدم
+ پس چرا نمیاین دیدنش اینجوری بهتر میشه حالش
_چون دلیلی نمیبینم واسه این کار نمیبینم
+دلیلی بیشتر و بالاتر از عشق ?!
کلافه شدم رو مخ بود این حرفا ، دیگه حوصله حرف زدن با این جماعت رو نداشتم ک فقط حرف خودشونو میزدن
_ آقای محترم من کار و زندگی دارم ، وقت اضافه ندارم هی با شما کَلکَل کنم
+ پس محسن زندگی نداره?!اون آدم نیست?
_ خب منم آدمم حق دارم واسه زندگیم تصمیم بگیرم
+اونم حق داره ، عاشقِ درکش کن
_ من چجوری میتونم ایشون درک کنم دقیقا ?!
+ فقط قبول کن که دوست داره بزار بهت بگه و ثابت کنه
_ امر دیگه ای نیست ?!
+ چرا هست
_هوووووف ..
.......
#F_BRMA2005
#پارت_25
مائده
صبح بود . حدودا ساعت حوالی 10:00 ..
سر سفره صبحانه بودم که گوشیم زنگ خورد و مهدیه خواهرم برام آوردش و ...
مهدیه: ی شماره اس
_شماره?!
مهدیه: آره
نگاش کردم . فکر کردم شاید بازم آقای گرایی باشه ولی ن شماره اون نبود ..
جواب دادم و ..
_ الو
+ الو سلام
_سلام بفرمایید
+ من مهرانم ، دوست ...
وسط حرفش گفتم :
_ بله بله میشناسم
بعد از رو سفره بلند شدم و الکی و با صحبت رفتم ب سمت اتاق و ...
_ جواب خودشو ندادم ب شما گفته زنگ بزنین?!
+ ن باور کنید خودم خواستم با شما صحبت کنم
_ شماره منو از کجا آوردین ?!
+ از توو گوشی محسن برداشتم ،، حالش خوب نیست
_ خب ک چی ?!
+ بردیمش بیمارستان
_ خب ک چی ?!
+ نمیخواین برین عیادتش?!
_ من ?!، چرا باید برم دیدنش ?!
+ دوست داره چرا نمیفهمی
_ علاقه باید دو طرفه باشه
+ نیست ?
_ ن ، نیست
+ حالش اصلا خوب نیست
_ من چکار کنم خب
+ بیا و ببینش
خودمو زدم ب نشنیدن و چیزی نگفتم ...
+ شنیدید چی گفتم ?!
_ بله شنیدم
+ خون زیادی از دست داده
_ ببخشید من کار دارم باید برم
+هنوز حرفام تموم نشده
_ خب بفرمایید زود فقط
+ اینقدر جون آدما براتون بی اهمیت
_ من همچین حرفی نزدم
+ پس چرا نمیاین دیدنش اینجوری بهتر میشه حالش
_چون دلیلی نمیبینم واسه این کار نمیبینم
+دلیلی بیشتر و بالاتر از عشق ?!
کلافه شدم رو مخ بود این حرفا ، دیگه حوصله حرف زدن با این جماعت رو نداشتم ک فقط حرف خودشونو میزدن
_ آقای محترم من کار و زندگی دارم ، وقت اضافه ندارم هی با شما کَلکَل کنم
+ پس محسن زندگی نداره?!اون آدم نیست?
_ خب منم آدمم حق دارم واسه زندگیم تصمیم بگیرم
+اونم حق داره ، عاشقِ درکش کن
_ من چجوری میتونم ایشون درک کنم دقیقا ?!
+ فقط قبول کن که دوست داره بزار بهت بگه و ثابت کنه
_ امر دیگه ای نیست ?!
+ چرا هست
_هوووووف ..
.......
#F_BRMA2005
۶۸۲
۰۹ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.