پارت ۲۷ رمان خیال ✨✔️
خیال
#پارت_27
مائده
با خودم فکر میکردم و کلنجار میرفتم ..
دلم نمیخواست برم از طرفی هم دلم براش میسوخت ...
هر چی خواستم این فکر رو از سرم بیرون و دور کنم که نکنه اتفاقی براش بیوفته ؛ نکنه چیزیش بشه ، نکنه خدای نکرده اگه بره و منو نبخشه چی ...?!
هی توو ذهنم کلمات راه میرفتند اگه تو نبودی ،
اگه تو رو نمیدید ، حالا ...
حالا اینجوری نمیشد ..
تقصیر توعه، تقصیر توعه ...
چشمامو آروم بستم ک شاید ذهنم خالی بشه و این ماجرا و این چیزایی ک توو ذهنم بود یادم بره ولی انگار نه انگار
وارد حیاط بیمارستان شدم .
تند تند پله ها رو بالا می رفتم ..
وارد راهرو که شدم ..
_ ببخشید خانم
داشت با تلفن حرف میزد ؛ کمی وایسادم ..
اما هنوز حرفش تموم نشده بود ...
_ خاااااانوووم
دستشو بالا اورد ، مثلا یعنی چی ، یعنی ی لحظه وایسا ، خب خانم محترمِ مثلا پرستار چقدر اینجا علاف بشم ..
هوووف ..
خواستم برم داخل ک ...
+ خانووووم کجااا?! ی لحظه صبر کن
اهمیت ندادم و رفتم توو راهرو ها ...
هر جا رو نگاه کردم نبود .
اتاق هارو مثل دیوونه ها یکی یکی در زدم و نگاه کردم ، ولی نبود ...
فکر کردم شاید دیر رسیدم و بردنش خونه ( یعنی مرخص شده ) ..
از ی راهرو وارد شدم ک .. یهوو .. آقای مهران رو دیدم ، برگشتم و ...
تا منو دید جلو اومد و ...
+ سلام
_سلام
+ حالش اصلا خوب نیست
_ چیشدع?
یهو نمیدونم ، اصن ... دکتر با سه چهار تا پرستار رفتن دنبالش .. مهران خیلی سریع به طرف اتاق محسن دوید ک پرستار در اتاق رو بست ...
قلبم تند تند زد .. ترسیده بودم .
اومدم و روی صندلی داخل راهرو نشستم و ..
.......
راوی
محسن به خون احتیاج داشت و خانوادش هم اونطور ک باید نمیتونستن بهش خون بدن ... مهران هم از چند نفر خواسته بود ، ولی ...
این وسط مهران هم هر چی با مائده حرف میزد اما راضی نمیشد که نمیشد ...
.......
.......
حتی اون لحظه که توی راهرو بیمارستان ایستاده بود ، باز هم تردید داشت که بره دیدنش یا نه
از طرفی نمیخواست بره ولی از یه طرف هم حالی بود ...
همش ی چیزی توی ذهنش میگفت مقصر تو بودی پس حالا برو ، برو نجاتش بده ، برو ببینش تا شاید اینجوری حالش بهتر بشه و ...
نفس عمیقی کشید ، تمام سالن ، راهرو ، اتاق هارو گشت ...
ولی ...
وقتی رسید انگار دیر رسیده بود .
دست و پاهایش شُل شد .
نشست روی صندلی و خیره به در ...
اون لحظه که مادر محسن با اشک و ناراحتی به طرفش رفت و ...
✓خیالت راحت شد ? همینو میخواستی ?!
ازت نمیگذرم
درحالیکه خودش ی دیده اشک و ی دیده خون بود ...
#F_BRMA2005
#پارت_27
مائده
با خودم فکر میکردم و کلنجار میرفتم ..
دلم نمیخواست برم از طرفی هم دلم براش میسوخت ...
هر چی خواستم این فکر رو از سرم بیرون و دور کنم که نکنه اتفاقی براش بیوفته ؛ نکنه چیزیش بشه ، نکنه خدای نکرده اگه بره و منو نبخشه چی ...?!
هی توو ذهنم کلمات راه میرفتند اگه تو نبودی ،
اگه تو رو نمیدید ، حالا ...
حالا اینجوری نمیشد ..
تقصیر توعه، تقصیر توعه ...
چشمامو آروم بستم ک شاید ذهنم خالی بشه و این ماجرا و این چیزایی ک توو ذهنم بود یادم بره ولی انگار نه انگار
وارد حیاط بیمارستان شدم .
تند تند پله ها رو بالا می رفتم ..
وارد راهرو که شدم ..
_ ببخشید خانم
داشت با تلفن حرف میزد ؛ کمی وایسادم ..
اما هنوز حرفش تموم نشده بود ...
_ خاااااانوووم
دستشو بالا اورد ، مثلا یعنی چی ، یعنی ی لحظه وایسا ، خب خانم محترمِ مثلا پرستار چقدر اینجا علاف بشم ..
هوووف ..
خواستم برم داخل ک ...
+ خانووووم کجااا?! ی لحظه صبر کن
اهمیت ندادم و رفتم توو راهرو ها ...
هر جا رو نگاه کردم نبود .
اتاق هارو مثل دیوونه ها یکی یکی در زدم و نگاه کردم ، ولی نبود ...
فکر کردم شاید دیر رسیدم و بردنش خونه ( یعنی مرخص شده ) ..
از ی راهرو وارد شدم ک .. یهوو .. آقای مهران رو دیدم ، برگشتم و ...
تا منو دید جلو اومد و ...
+ سلام
_سلام
+ حالش اصلا خوب نیست
_ چیشدع?
یهو نمیدونم ، اصن ... دکتر با سه چهار تا پرستار رفتن دنبالش .. مهران خیلی سریع به طرف اتاق محسن دوید ک پرستار در اتاق رو بست ...
قلبم تند تند زد .. ترسیده بودم .
اومدم و روی صندلی داخل راهرو نشستم و ..
.......
راوی
محسن به خون احتیاج داشت و خانوادش هم اونطور ک باید نمیتونستن بهش خون بدن ... مهران هم از چند نفر خواسته بود ، ولی ...
این وسط مهران هم هر چی با مائده حرف میزد اما راضی نمیشد که نمیشد ...
.......
.......
حتی اون لحظه که توی راهرو بیمارستان ایستاده بود ، باز هم تردید داشت که بره دیدنش یا نه
از طرفی نمیخواست بره ولی از یه طرف هم حالی بود ...
همش ی چیزی توی ذهنش میگفت مقصر تو بودی پس حالا برو ، برو نجاتش بده ، برو ببینش تا شاید اینجوری حالش بهتر بشه و ...
نفس عمیقی کشید ، تمام سالن ، راهرو ، اتاق هارو گشت ...
ولی ...
وقتی رسید انگار دیر رسیده بود .
دست و پاهایش شُل شد .
نشست روی صندلی و خیره به در ...
اون لحظه که مادر محسن با اشک و ناراحتی به طرفش رفت و ...
✓خیالت راحت شد ? همینو میخواستی ?!
ازت نمیگذرم
درحالیکه خودش ی دیده اشک و ی دیده خون بود ...
#F_BRMA2005
۶۸۳
۰۹ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.