تکپارتی درخواستی کوک
تکپارتی درخواستی کوک
بر روی صندلی ام که در بالکن قرار داشت نشسته بودم ، باد ملایمی می وزید و نسیم خنکی صورت ام نوازش می کرد ، چشم هایم بستم و اجازه دادم هوای خنک وارد ریه هام شود به شدت عاشق این هوا بودم
جرعه ای از نوشیدنی مورد علاقه ام نوشیدم و مشغول خوندن کتابم شدم ، کتابی به شدت رویایی و احساسی
همراه با خوندن کتاب اشک هم می ریختم ، دلم به حال شخصیت های اصلی داستان می سوخت ، شخصیت هایی که سختی زیادی کشیده بودن
به شدت کنجکاو بودم میخواستم بدونم اخر داستان چه می شود
همانطور که محو خواندن بودم با حس دست هایی بر روی چشم هام دید ام ظلمات و تاریک کرد
دست هام از روی کتاب برداشتم و به سمت چشم هایم بردم با لمس اون دست ها حس خوشایندگی داشتم ، اون دست ها رو می شناختم
به ارومی خنده ای کردم وگفتم « عشقم »
با شنیدن این کلمه دست هاش از روی چشم هام برداشت و با صورت خندان روبهم کرد و گفت
جونگکوک : بازم درست گفتی
متقابلا لبخندی زدم و گفتم
ات : مگر می شود دست های عشقم نشناسم
اینبار لبخندش پررنگ تر از قبل شد و کتابم از روی پاهایم برداشت و کادویی که خریده بود جایگزین اش کرد و با لحن هیجان زده اش گفت
جونگکوک : تولدت مبارک
از چشم هایم می شد شوق فراوانی که داشتم خوند ، کادو ام از روی پاهایم برداشتم و بازش کردم
بعد از دیدن کادوی مورد علاقه به سمت اش رفتم و محکم بغلش کردم و گفتم
ات : می دونستی خیلی دوستت دارم
جونگکوک : من بیشتر
پایان
بر روی صندلی ام که در بالکن قرار داشت نشسته بودم ، باد ملایمی می وزید و نسیم خنکی صورت ام نوازش می کرد ، چشم هایم بستم و اجازه دادم هوای خنک وارد ریه هام شود به شدت عاشق این هوا بودم
جرعه ای از نوشیدنی مورد علاقه ام نوشیدم و مشغول خوندن کتابم شدم ، کتابی به شدت رویایی و احساسی
همراه با خوندن کتاب اشک هم می ریختم ، دلم به حال شخصیت های اصلی داستان می سوخت ، شخصیت هایی که سختی زیادی کشیده بودن
به شدت کنجکاو بودم میخواستم بدونم اخر داستان چه می شود
همانطور که محو خواندن بودم با حس دست هایی بر روی چشم هام دید ام ظلمات و تاریک کرد
دست هام از روی کتاب برداشتم و به سمت چشم هایم بردم با لمس اون دست ها حس خوشایندگی داشتم ، اون دست ها رو می شناختم
به ارومی خنده ای کردم وگفتم « عشقم »
با شنیدن این کلمه دست هاش از روی چشم هام برداشت و با صورت خندان روبهم کرد و گفت
جونگکوک : بازم درست گفتی
متقابلا لبخندی زدم و گفتم
ات : مگر می شود دست های عشقم نشناسم
اینبار لبخندش پررنگ تر از قبل شد و کتابم از روی پاهایم برداشت و کادویی که خریده بود جایگزین اش کرد و با لحن هیجان زده اش گفت
جونگکوک : تولدت مبارک
از چشم هایم می شد شوق فراوانی که داشتم خوند ، کادو ام از روی پاهایم برداشتم و بازش کردم
بعد از دیدن کادوی مورد علاقه به سمت اش رفتم و محکم بغلش کردم و گفتم
ات : می دونستی خیلی دوستت دارم
جونگکوک : من بیشتر
پایان
- ۱۳.۲k
- ۰۷ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط