عشق ممنوع!(37)
از کمپانی بیرون اومدم رفتم خوابگاه.مثل همیشه مونکوت داخل اتاقش بود.اول فکر کردم فقط من و اون هستیم.ولی بعد با شنیدن صدای ایسول داخل اتاقم رفتم.
اینجا چه خبره؟!
اتاق پر شده بود از لباس هایی که روی زمین ریخته شده بودن.
+آه،رورا بیا ببین!من لباس نداشتم اومدم از لباس های یوجانگ بردارم ولی اون هم لباس خوب نداره،نگاه کن!
و به تمام لباس هایی که روی زمین ریخته بود اشاره کرد.
خب که چی؟!
+امممم...من لباس ندارم.یوجانگ هم نداره.مونکوت هم لباس هاش اصلا قشنگ نیست.میشه...
نه!
+لطفا!
برای چی می خوای اصلا؟!
+اممممم...
برای اون پسره؟!
+آره
و سرش رو انداخت پایین.
میدونستی که خیلی احمقی؟!تو واقعا احمقی!
+یااااا
چیه؟!ساکت!
و با یک تردید ادامه دادم.
حالا چی می خوای دقیقا؟!
چشماش برق زدن و پرید بغلم.
آی آی آی!منو بغل نکن!ایییییبی!
و سعی می کردم که جداش کنم.وقتی جدا شد با حالت چندشی نگاهش کردم که گفت:
+خب یه دامن کوتاه!
کوتاه؟!
+آره!
تو می خوای از خودت خوشش بیاد یا از پاهات؟!
و با حالت بی حسی نگاهش کردم.
این واقعا اشتباه ترین کاری بود که می تونست بکنه و کاملا داشت نزدیک به اتفاقی میشد که قبل حدس زده بودم.
یکی خودم انتخاب می کنم تو هم رد نمی کنی،فهمیدی؟!
+باشه
و رفتم به سمت کمد لباسام.از اونجایی که اکثر لباس هام ساده بودن خیلی راحت یکی رو برداشتم و بهش دادم.
این خوبه!
+خیلی ممنونم
و خواست بیاد که بوسم کنه برای همین خودم رو عقب کشیدم.
نه بوس!نه بغل! باشه؟!
+باشه
و رفت بیرون.
"دختره ی احمق!"
و با اکراه روی صندلیم نشستم.
.
.
.
با تمام توانم با تخته اسکیتم به سمت کمپانی می رفتم
"لعنت بهت!"
دستگاهم نبود و من نمی دونستم چجوری متوجهش نشدم.در رو با شدت باز کردم و وارد سالن رقص شدم که آقای پارک رو با چند تا از هم گروهیاش دیدم.بی توجه بهشون کلافه روی زمین دنبال دستگاهم می گشتم و به خودم زیرلبی لعنت می فرستادم.
#دنبال چیزی می گردی؟!
یکدفعه چیزی مثل برق از سرم گذشت.
"اگر دوربین ها رو چک کنم پیداش می کنم"
سریع به سمت جایی که دوربین ها بودن رفتم.همونطور که نفس نفس می زدم گفتم:
آقا،میشه فیلم های امروز صبح رو بیارین.
$ببخشید ولی نمی تونم
اینو که گفت با نگاه خشمگینم نگاهش کردم.
یعنی چی؟!
$اجازه ندارم
"تو....ای خدا!"
باشه.
و سمت لب تاپم رفتم.
"خدایا خوشون آدم رو مجبور به اینکار می کنن!"
و دوربین ها رو هک کردم.تمام تمرکزم روی دستگاه بود.
"خب من از اتاق خارج شدم.اونا هم خارج شدن و...اوه!"
و به آقای کیم که دستگاه رو از زمین برداشت نگاه کردم.خون جلوی چشمام رو گرفته بود.سریع لب تاپ رو بستم و به سالن رقص رفتم
اینجا چه خبره؟!
اتاق پر شده بود از لباس هایی که روی زمین ریخته شده بودن.
+آه،رورا بیا ببین!من لباس نداشتم اومدم از لباس های یوجانگ بردارم ولی اون هم لباس خوب نداره،نگاه کن!
و به تمام لباس هایی که روی زمین ریخته بود اشاره کرد.
خب که چی؟!
+امممم...من لباس ندارم.یوجانگ هم نداره.مونکوت هم لباس هاش اصلا قشنگ نیست.میشه...
نه!
+لطفا!
برای چی می خوای اصلا؟!
+اممممم...
برای اون پسره؟!
+آره
و سرش رو انداخت پایین.
میدونستی که خیلی احمقی؟!تو واقعا احمقی!
+یااااا
چیه؟!ساکت!
و با یک تردید ادامه دادم.
حالا چی می خوای دقیقا؟!
چشماش برق زدن و پرید بغلم.
آی آی آی!منو بغل نکن!ایییییبی!
و سعی می کردم که جداش کنم.وقتی جدا شد با حالت چندشی نگاهش کردم که گفت:
+خب یه دامن کوتاه!
کوتاه؟!
+آره!
تو می خوای از خودت خوشش بیاد یا از پاهات؟!
و با حالت بی حسی نگاهش کردم.
این واقعا اشتباه ترین کاری بود که می تونست بکنه و کاملا داشت نزدیک به اتفاقی میشد که قبل حدس زده بودم.
یکی خودم انتخاب می کنم تو هم رد نمی کنی،فهمیدی؟!
+باشه
و رفتم به سمت کمد لباسام.از اونجایی که اکثر لباس هام ساده بودن خیلی راحت یکی رو برداشتم و بهش دادم.
این خوبه!
+خیلی ممنونم
و خواست بیاد که بوسم کنه برای همین خودم رو عقب کشیدم.
نه بوس!نه بغل! باشه؟!
+باشه
و رفت بیرون.
"دختره ی احمق!"
و با اکراه روی صندلیم نشستم.
.
.
.
با تمام توانم با تخته اسکیتم به سمت کمپانی می رفتم
"لعنت بهت!"
دستگاهم نبود و من نمی دونستم چجوری متوجهش نشدم.در رو با شدت باز کردم و وارد سالن رقص شدم که آقای پارک رو با چند تا از هم گروهیاش دیدم.بی توجه بهشون کلافه روی زمین دنبال دستگاهم می گشتم و به خودم زیرلبی لعنت می فرستادم.
#دنبال چیزی می گردی؟!
یکدفعه چیزی مثل برق از سرم گذشت.
"اگر دوربین ها رو چک کنم پیداش می کنم"
سریع به سمت جایی که دوربین ها بودن رفتم.همونطور که نفس نفس می زدم گفتم:
آقا،میشه فیلم های امروز صبح رو بیارین.
$ببخشید ولی نمی تونم
اینو که گفت با نگاه خشمگینم نگاهش کردم.
یعنی چی؟!
$اجازه ندارم
"تو....ای خدا!"
باشه.
و سمت لب تاپم رفتم.
"خدایا خوشون آدم رو مجبور به اینکار می کنن!"
و دوربین ها رو هک کردم.تمام تمرکزم روی دستگاه بود.
"خب من از اتاق خارج شدم.اونا هم خارج شدن و...اوه!"
و به آقای کیم که دستگاه رو از زمین برداشت نگاه کردم.خون جلوی چشمام رو گرفته بود.سریع لب تاپ رو بستم و به سالن رقص رفتم
۶.۶k
۲۷ تیر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.